هرکه او نام کسی یافت از آن درگه یافت
ای برادر کس او باش و میندیش ز کس.
سنائی.
کسی. [ ک َ ] ( ضمیر مبهم ) ( مرکب از کس +ی نکره ). یک کس. یک شخص. شخصی. ( ناظم الاطباء ) :
هرآنکه جز تو کسی را وزیر پندارد
جلال و قدر تو واجب کند بر او تعزیر.
( از لباب الالباب ).
|| هرکس. || احدی. ( ناظم الاطباء ). هیچکس. ( فرهنگ فارسی معین ). || شخص مبهم. ضمیر و فعل آن گاه مفرد آید و گاه جمع : چو بر تخت بینند ما را نشست
چه گوید کسی کو بود زیردست.
فردوسی.
کسی کز گرانمایگان زیستندهمه پیش او زار بگریستند.
فردوسی.
- کسی چند ؛ نفری چند. ( ناظم الاطباء ). رجوع به کس شود.کسی. [ ک ُس ْی ْ ] ( ع اِ ) مؤخره و پایین هرچیزی. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) . || مؤخر سرین. ج ، اکساء. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
- رکب کسیه ؛ رکب اکسأه ، بر گردن او افتاد. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) .
کسی. [ ک َ سا ]( ع مص ) جامه پوشیدن. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ).
کسی. [ ک ُ سا ] ( ع اِ ) ج ِ کِسوَة و کُسوَة. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ). رجوع به کسوة شود.