کسع

لغت نامه دهخدا

کسع. [ ک َ ] ( ع مص ) به دست و یا به پیش پای زدن بر دبر کسی. || راندن کسی را. ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ). || به درون پایها بردن ماده شتر دنب خود را. ( از ناظم الاطباء ). در آوردن ناقه دنب را میان هردو پای خود. ( آنندراج ). || کسعت الناقة بغبرها؛ باقی گذاشتم از شیر آن ماده شتر در پستانش و خواستم که شیر آن زیاد گردد و یا آب سرد زدم بر پس آن ماده شتر تا شیر را بازگرداند در پشت خود و این کار را جهت بسیار شدن شیر آن در سال آینده کنند. ( ناظم الاطباء ). آب سرد زدن پستان ناقه را تا شیر بازگرداند و به این فعل کثرت و بسیاری شیر آن اراده کنند در سال آینده. ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). || کسعه بما سأه ؛ در پس سخن به سختی رنجانید او را. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).

کسع. [ ک ُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ اکسع و کسعاء. ( ناظم الاطباء ).

کسع. [ ک َ س َ ] ( ع اِ ) سپیدی گردا گرد ثُنّه اسب یعنی مویهای آونگان بر بالای پیوندگاه سم دست یا پای. ( ناظم الاطباء ). سپیدی اطراف ثنه در دست و پای اسب. ( از اقرب الموارد ). سپیدی گرداگرد ثنه اسب و آن مویهای آونگان است بر پیوند سردست و پای اسب و خر و مانند آن بالای سم. ( منتهی الارب ). || سپیدی زیر دم کبوتر. ( ناظم الاطباء ).

کسع. [ ک ُ س َ ] ( ع اِ ) ریزه های نان.( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). || ( اِخ ) نام گروهی از تازیان یمن. ( ناظم الاطباء ). قبیله ای به یمن و گویند از بنی ثعلبة باشند و از ایشان است غامدبن الحارث الکسعی که به وی مثل زنند در ندامت و گویند هو اندم من الکسعی. ( از اقرب الموارد ).

کسع. [ ک ُ س َ ] ( ع اِ ) ج ِ کُسعَة. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). رجوع به کسعة شود.

فرهنگ فارسی

جمع کسعه

پیشنهاد کاربران

بپرس