گنجی و کتابی و جوینی و گلیمی
هست ابن یمین را خوش اگر نزد تو کست است.
ابن یمین.
دلبرا دو رخ تو بس خوبست ارچه با یار کار کردی کست.
؟ ( از اوبهی ).
رجوع به گست شود.کست. [ ک َ ] ( اِ ) یک قسم گوهر آبی رنگ مایل به سرخی. ( ناظم الاطباء ).
کست. [ ک ُ] ( ع اِ ) داروئی است که قسط نیز گویند. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به کسط شود.
کست. [ ک ُ ] ( اِ ) در زبان پهلوی به معنی جهت و سمت و ناحیه بوده است و ماداکست یعنی ناحیه مد. ( یادداشت مؤلف ). کوست. به معنی طرف و سوی و جهت و ناحیه و حومه و ایالت. ( فرهنگ پهلوی فره وشی ص 274 ). کست در پهلوی به معنی سو و کنار و در فارسی نیز کشت یا کست [ ک ُ ] به همین معنی است چنانکه در لاتینی کستا و در السنه انگلیسی و آلمانی و فرانسه کست و کست و کت از همین ماده است و نیز کلمات کستی و کشتی گیر و برگستوان و غیره. ( خرده اوستای پورداود ص 67 ). و نیز رجوع به خرده اوستا شود.
- کست اپاختر ؛ در پهلوی به معنی طرف شمال است. ( خرده اوستا ص 67 ).
- کست خوراسان ؛ در پهلوی به معنی طرف مشرق است. ( خرده اوستا ص 67 ).
- کست خوروران ؛ در پهلوی به معنی طرف مغرب است. ( خرده اوستا ص 67 ).
- کست نیمروچ ؛ در پهلوی به معنی طرف جنوب است. ( خرده اوستا ص 67 ).
کست. [ ک ُ ] ( اِ ) کلم. ( ناظم الاطباء ).
کست. [ ک ِ ] ( جمله استفهامی ) مخفف که است. ( ناظم الاطباء ). کیست. رجوع به که و کیست شود.
کست. [ ک ُ ] ( اِخ ) از دانشمندانی است که نقشه تخت جمشید را ترسیم کرد و حجاریهای جالب کشف و طرح نمود. ( از ایران باستان ج 1 ص 56 ).