«کسانی که از خیر اُمِلاس گذشتند» ( به انگلیسی: The Ones Who Walk Away from Omelas ) داستانی کوتاه از اورسولا لو گویین است که در سال ۱۹۷۳ برای اولین بار منتشر شد. یک داستان فلسفی است که از طرح داستانی بسیار ساده و توضیحات انتزاعی از شخصیت ها تشکیل شده است؛ تأکید راوی بر شهری آرمان شهری با نام اُمِلاس ( به انگلیسی: Omelas ) و شهروندان آن است. [ ۱]
این داستان در سال ۱۹۷۴، نامزد دریافت جایزه لوکس[ ۲] و برندهٔ جایزه هوگو برای بهترین داستان کوتاه سال شد. [ ۳]
این داستان ابتدا در سال ۱۹۷۳ در کتاب "New Dimensions 3" با ویرایش رابرت سیلوربرگ منتشر شد که در آن گلچینی از داستان های علمی - تخیلی آمده بود. سپس در ۱۹۷۵ در کتاب "The Wind's Twelve Quarters" از لو گویین دوباره منتشر شد. پس از آن در مجموعه های مختلفی بارها چاپ شده است. [ ۴]
همچنین در سال ۱۹۹۳ به طور جداگانه در ۳۱ صفحه به عنوان کتابی ( ISBN 0 - 88682 - 501 - 6 ) برای جوانان منتشر شد. [ ۵]
داستان آن دربارهٔ آرمان شهری با نام اُملاس است که ساکنانش باهوش و بافرهنگ اند و در شادی و خوشی به سر می برند. همه چیز این شهر خوب و زیباست به جز یک مسئله: تمامی بخت و پایداری شهر تنها به این وابسته است که یک بچه را در تاریکی، آلودگی، گرسنگی و بدبختی نگاه دارند و با او به ستم رفتار کنند؛ تمامی شهروندان نیز پس از اینکه به بلوغ رسیدند باید از این مسئله آگاه شوند و آن کودک نگون بخت را یک بار ببینند.
پس از آنکه شهروندان در آستانهٔ بزرگسالی از این مسئله خبردار می شوند شوکه شده و از این رسم شهر بیزار می شوند اما پس از مدتی به آن خو کرده و خود را با این مسئله که بدبختی آن بچه باعث خوشبختی شهر می شود سازگار می کنند. با این حال، اندکی از شهروندان، جوان یا پیر، روزی، به آرامی و در خاموشی، شهر را رها کرده و می روند؛ به جایی که هیچ کس نمی داند کجاست. آخرین جملات داستان چنین است: «مکانی که آن ها می روند برای ما حتی از شهر شادمانی نیز غیرقابل تصورتر است. من هرگز نمی توانم توصیفش کنم. ممکن است اصلاً وجود نداشته باشد. اما به نظر می رسد آن ها می دانند به کجا می روند. همان هایی که از اُملاس می روند. »
لو گویین می نویسد: «ایده اصلی این داستان از قربانی کردن یک نفر برای دیگران می آید. برخی با عنوان کردن منبع ایده آن از برادران کارامازوف نوشته داستایوفسکی پرسیدند چرا آنرا به ویلیام جیمز نسبت می دهم؟ حقیقت این است که من از ۲۵ سالگی دیگر داستایوفسکی نخوانده ام و نمی دانستم که این ایده در آن نیز آمده است. اما هنگامی که در کتاب فیلسوف اخلاقی و زندگی اخلاقی از جیمز آنرا دیدم به یاد آن افتادم. »
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلفاین داستان در سال ۱۹۷۴، نامزد دریافت جایزه لوکس[ ۲] و برندهٔ جایزه هوگو برای بهترین داستان کوتاه سال شد. [ ۳]
این داستان ابتدا در سال ۱۹۷۳ در کتاب "New Dimensions 3" با ویرایش رابرت سیلوربرگ منتشر شد که در آن گلچینی از داستان های علمی - تخیلی آمده بود. سپس در ۱۹۷۵ در کتاب "The Wind's Twelve Quarters" از لو گویین دوباره منتشر شد. پس از آن در مجموعه های مختلفی بارها چاپ شده است. [ ۴]
همچنین در سال ۱۹۹۳ به طور جداگانه در ۳۱ صفحه به عنوان کتابی ( ISBN 0 - 88682 - 501 - 6 ) برای جوانان منتشر شد. [ ۵]
داستان آن دربارهٔ آرمان شهری با نام اُملاس است که ساکنانش باهوش و بافرهنگ اند و در شادی و خوشی به سر می برند. همه چیز این شهر خوب و زیباست به جز یک مسئله: تمامی بخت و پایداری شهر تنها به این وابسته است که یک بچه را در تاریکی، آلودگی، گرسنگی و بدبختی نگاه دارند و با او به ستم رفتار کنند؛ تمامی شهروندان نیز پس از اینکه به بلوغ رسیدند باید از این مسئله آگاه شوند و آن کودک نگون بخت را یک بار ببینند.
پس از آنکه شهروندان در آستانهٔ بزرگسالی از این مسئله خبردار می شوند شوکه شده و از این رسم شهر بیزار می شوند اما پس از مدتی به آن خو کرده و خود را با این مسئله که بدبختی آن بچه باعث خوشبختی شهر می شود سازگار می کنند. با این حال، اندکی از شهروندان، جوان یا پیر، روزی، به آرامی و در خاموشی، شهر را رها کرده و می روند؛ به جایی که هیچ کس نمی داند کجاست. آخرین جملات داستان چنین است: «مکانی که آن ها می روند برای ما حتی از شهر شادمانی نیز غیرقابل تصورتر است. من هرگز نمی توانم توصیفش کنم. ممکن است اصلاً وجود نداشته باشد. اما به نظر می رسد آن ها می دانند به کجا می روند. همان هایی که از اُملاس می روند. »
لو گویین می نویسد: «ایده اصلی این داستان از قربانی کردن یک نفر برای دیگران می آید. برخی با عنوان کردن منبع ایده آن از برادران کارامازوف نوشته داستایوفسکی پرسیدند چرا آنرا به ویلیام جیمز نسبت می دهم؟ حقیقت این است که من از ۲۵ سالگی دیگر داستایوفسکی نخوانده ام و نمی دانستم که این ایده در آن نیز آمده است. اما هنگامی که در کتاب فیلسوف اخلاقی و زندگی اخلاقی از جیمز آنرا دیدم به یاد آن افتادم. »
