کریب

لغت نامه دهخدا

کریب. [ ک َ ] ( ع ص ) سخت اندوهمند. ( منتهی الارب ). || ( اِ ) چوب نان پز که بدان نان را گرد سازند. || کعب از نی. || زمین کشتکار شیار کرده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).

کریب. [ ک َ ] ( اِخ ) جایگاهی است. ( از معجم البلدان ).

کریب. [ ک َ ] ( اِخ ) بنوکریب از بطون هواره است و آن قبیله ای است از قبایل بربر. ( از صبح الاعشی ج 1 ص 363 ).

کریب. [ ک ُ ] ( اِخ ) ابن ابرهةبن الصباح بن مرثد الاصبحی. از تابعین است و در واقعه صفین با معاویه بود و در فتح مصر شرکت داشت و در 75 هَ. ق. وفات یافت. ( از الاعلام زرکلی ج 3 ص 810 ).

فرهنگ فارسی

جایگاهی است .

گویش مازنی

/kerib/ بزرگ، خان - خویشاوند، فامیل

پیشنهاد کاربران

در گویش سنخواستی درخراسان شمالی
کریب یا کریبا به شخصی گفته می شود که هنگام هنگام ختنه کردن پسران در کنار فرد ختنه شده است وبه نوعی به اودلداری می دهدومواظبت می کند.
چیزی شبیه ساق دوش.
آشنا و خویش سببی

بپرس