و اندر دشتها و بیابانهای وی [ هندوستان ] جانوران گوناگونند، چون پیل و کرگ و طاووس و کرکری و طوطک و شارک و آنچه بدین ماند. ( حدودالعالم ).آنجا به [ ناحیت قامرون از هندوستان ] کرگ بسیار است. ( حدود العالم ).
برآشفت ضحاک بر سان کرگ
شنید آن سخن آرزو کرد مرگ.
فردوسی.
چو شب شد شنیدند آواز کرگ سکندر بپوشید خفتان و ترگ.
فردوسی.
فسیله ز کرگ اندرآمد به پیش به تن هر یکی چون یکی گاومیش.
فردوسی.
سر پشه و مور تا شیر و کرگ رها نیست از چنگ و منقار مرگ.
فردوسی.
جز تو نگرفت کرگ را به کمندای ترا میر کرگ گیر لقب.
فرخی.
عقاب گیرد باز کسی که او به کمندگرفته باشد کرگی به گرز و کوفته یال.
فرخی.
به تیغ شاخ فکندی ز کرگ تا یکچندبه تیر بیله ز سیمرغ بفکنی مخلب.
فرخی.
بازگیری بتیغ روز شکارکرگ را شاخ و شیر را مخلب.
فرخی.
همه پردرختان با بار و برگ که و دشت او بیشه پیل و کرگ.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
اگر اژدها باشد ار پیل و کرگ بر تیغ او نیست ایمن ز مرگ.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
دلاور نبرد ایچ تیمار مرگ میان بست بر جنگ و پیکار کرگ.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
- درقه کرگ ؛ سپر که از پوست کرگدن کنند : بیفکند نیزه کمان برگرفت
یکی درقه کرگ بر سر گرفت.
فردوسی.
- سپر کرگ ؛ سپری که از پوست کرگدن سازند. درقه کرگ : آنچه او بر سپر کرگ به شمشیر کند
نتوان کردن بر شیشه نازک با تیر.
فرخی.
- کرگ ساق ؛ که ساقی چون کرگدن دارد قوی و ستبر : گورجست و گاوپشت و کرگ ساق و گرگ پوی
تیزگوش ورنگ چشم و شیردست و پیل پای.
منوچهری.
رجوع به کرگدن و مترادفات کلمه شود. || ( اِخ ) در بعضی شروح سکندرنامه نام ملکی است از روس. ( آنندراج ) ( غیاث اللغات ).