کرع. [ ک َ ] ( ع مص ) کروع. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). دهن در آب نهادن و آب خوردن. ( از المصادر زوزنی ). به دهن از جوی آب برداشتن و خوردن و کرع فی الاناء مثله. ( از منتهی الارب ). آب به دهان خوردن از جوی و جز آن بدون برداشتن با کف دست یا ظرفی. ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). و فی حدیث عکرمة انه کره الکرع فی النهر. ( از منتهی الارب ) :
آب بهر عام اصل و فرع را
از برای طهر و بهر کرع را.
مولوی.
|| رماه فکرعه ؛ تیر انداخت وبر پایچه اش رسید. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).کرع. [ ک َ رَ ] ( ع مص ) تیز گردیدن شهوت دختر. ( از منتهی الارب ). تیز گردیدن شهوت کنیزک. ( ناظم الاطباء ). || جرأت نمودن بر خوردن کراع. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). جرأت نمودن بر خوردن پایچه. ( ناظم الاطباء ). || به درد آمدن پایچه. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).و قیل صار دقیق الاکارع و الاذرع طویلة کانت او قصیرةً. ( اقرب الموارد ). || باریک پایچه و باریک رش دست گردیدن. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ).باریک ساق شدن. ( غیاث اللغات ). || خواستن زن مرد را و آرزوی جماع کردن. ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). خواستن زن مرد را و آرزوی آرمیدن با وی کردن.( از منتهی الارب ). || باریک گشتن پیش ساق.( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || باریدن ابر. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || به زمین سنگلاخ سوخته درآمدن. ( منتهی الارب ). به کراع زمین سنگلاخ سوخته درآمدن. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). به کراع درآمدن از زمین سوخته. ( از اقرب الموارد ). || خوشبوی آلودن خود را. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).