خوارزم کرد لشکرش ار بنگری هنوز
بینی علم علم تو بهر دشت و کردری.
عنصری بلخی ( از فرهنگ اسدی ).
شمال اندروگر بجنبد نداندفراز از نشیبی و از کوه کردر.
ناصرخسرو.
قلم کردار دست و پایش و گوش چو نامه درنوردد کوه و کردر.
مسعودسعد.
مثل ز باختر و خاورار بجوئیشان دوند پست کنان کوه و کردر آتش و آب.
مسعودسعد.
زاهدآسا کباده زربفت بر سر کوه و کردر اندازد.
خاقانی.
ز راوذ به راوذ ز بیدا به بیداز وادی به وادی ز کردر به کردر.
؟ ( از سندبادنامه ).
آن را که در این خلاف باشدگو رو به مصاف شاه بنگر
تا مغز مخالفانش بینی
خرمن خرمن به کوه و کردر.
؟ ( از سندبادنامه ).
|| زمین پشته پشته.( برهان ) ( فرهنگ فارسی معین ) ( صحاح الفرس ). || زمین هموار. ( ناظم الاطباء ) : خورشید پیش طلعت او تیره
گردون بجای حضرت او کردر.
ناصرخسرو.
چو رنگ و ماهی باشم به کوه و در دریاچو شیر و تنّین خسبم به بیشه و کردر.
مسعودسعد.
گه جهم همچو رنگ برکهسارگه خزم همچو مار در کردر.
مسعودسعد.
مدحهای تو حرز جان و تنم در بیابان و بیشه و کردر.
مسعودسعد.
|| ده. قصبه. ( یادداشت مؤلف ) : درازتر سفر او بدان رهی بوده ست
که ده زده نگسسته ست و کردر از کردر.
فرخی.
|| زمین سخت. ( برهان ) ( فرهنگ فارسی معین ).کردر. [ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان جمعآبرود بخش حومه شهرستان دماوند. کوهستانی و سردسیر است و 206 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 ).
کردر. [ ] ( اِخ ) شهرکی است ( از حدود ماوراءالنهر ) با مردم بسیار و با کشت و برز و از وی پوست بره بسیار خیزد. ( حدود العالم ).
کردر. [ ک َ دَ ] ( اِخ ) ناحیه ای از نواحی خوارزم است و آنجا که نزدیک به نواحی ترک است به زبان سخن می گویند که نه خوارزمی است و نه ترکی. تعدادی ده در این ناحیه است مال و مواشی دارند اما دنی نفسند. ( از معجم البلدان ).