کردار اهل صومعه ام کرد می پرست
این دود بین که نامه من شد سیاه از او.
حافظ.
- بدکردار؛ بدعمل. بدخواه. ( ناظم الاطباء ). || رفتار و کار خوب. ( از آنندراج ). || کار نیک. خوی نیک. اخلاق خوش : کردار بود جاه گر نام بزرگان
کردار چنین باشد و او عاشق کردار.
فرخی ( از آنندراج ).
رجوع به کردار کردن شود. || طرز. روش. قاعده. ( برهان ). || هیئت. صورت. شکل. ( فرهنگ فارسی معین ).- برکردارِ ؛ به شکل. به صورت. به هیأت. ( از فرهنگ فارسی معین ) : چون زنی نشسته بر تختی برکردارِ منبر. ( التفهیم ص 92 ).
- به کردار؛ مانند. همچون. ( فرهنگ فارسی معین ) :
یکی نامه نغزپیکر نوشت
به نغزی به کردار باغ بهشت.
نظامی ( از فرهنگ فارسی معین ).
کردار. [ ک ِ ] ( معرب ، اِ ) مثل بنا و اشجار و جای انباشته به خاکی که کسی از ملک شخص خود نقل کرده باشد، و از آنجمله است قول فقها که گویند یجوز بیع الکردارو لا شفعة فیه لانه مما ینقل. و این کلمه فارسی است. ( از اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ).