- روزگار کرانه کردن ؛ بسر بردن. زندگی بپایان رسانیدن. عمر گزاردن : گفتم [ خواجه بونصر ] من در این میانه به چه کارم بوسهل بسنده است و از وی بجان آمده ام به حیله روزگار کرانه میکنم. ( تاریخ بیهقی ). ملوک روزگار... چون... بروند فرزندان ایشان... با فراغت دل روزگاری را کرانه کنند. ( تاریخ بیهقی ). صواب است که آنجای رویم و روزگاری فراخ کرانه کنیم. ( تاریخ بیهقی ص 582 ). روزگار کرانه میکند. ( تاریخ بیهقی ).
|| دوری جستن. احتراز کردن. عزلت گرفتن. کناره کردن. اعتزال جستن. اجتناب. عزلت گزیدن. ( یادداشت مؤلف ). دست کشیدن. گوشه گرفتن. ( فرهنگ فارسی معین ). دوری کردن :
کرانه بکردم ز یاران بد
که بنیاد من استوار است خود.
ابوشکور.
کرانه کن از کار دنیا که دنیایکی ژرف دریاست بس بی کرانه.
ناصرخسرو.
از ظلم و جور و بیداد کرانه کردیم می خواهیم که این کار بر نهج قاعده دین و قانون اسلام بفرمان خلیفه باشد. ( سلجوقنامه چ خاور ص 17 ).هین کز جهان علامت انصاف شد نهان
ای دل کرانه کن ز میان خانه جهان.
خاقانی.
|| به یک سو شدن. تخلف کردن. ( یادداشت مؤلف ) : چنین گفت لهاک و فرشیدورد
که از خواست یزدان کرانه که کرد.
فردوسی.
یکی از آنان گردن ز راه راست بتافت کرانه کرد به مویی ز طاعت فرمان.
فرخی.
|| فارغ نشستن : بر این کرانه فرودآمد و کرانه نکرد
ز مکر کردن نندای ریمن مکار.
فرخی.