کدیه. [ ک ِدْ / ک ُدْ ی َ ] ( معرب ، اِمص ) معرب از کلمه ٔگدا و گدایی فارسی. سؤال. دریوزه. دریوزه گری. ( یادداشت مؤلف ) :
کس کرد و به کدیه سپهی خواست ز گیلان
هرگز به جهان شاه که دیده ست و گدایی.
منوچهری.
نه دم کدیه ای همی گویم نه دم عشوه یی همی دارم.
مسعودسعد.
گفتم چنین که حکم کنی تو مصادره است مرد حکیم کدیه کند نی مصادره.
سوزنی.
زآن سوی کدیه بُرد آز مراتا نباشد به کس نیاز مرا.
سنائی.
نی نی چو به کدیه دل نهاده ست گو خیز و بیا که در گشاده ست.
نظامی.
هیچ دیوانه فلیوی این کندبر بخیلی عاجزی کدیه تند.
مولوی.
مردم هنگامه افزونتر شودکدیه و توزیع نیکوتر رود.
مولوی.
شیخ روزی چار کرت چون فقیربهر کدیه رفت در قصر امیر.
مولوی.
- کدیه کردن ؛ گدایی کردن. سؤال کردن : از شما کی کدیه زر می کنیم
ما شما را کیمیاگر می کنیم.
مولوی.