کخ. [ ک ِ ] ( ص ) تلخ و بی مزه باشد. ( برهان ). مزه تلخ. ( غیاث اللغات ).
کخ. [ ک ُ ] ( اِ ) کرم را گویند چه هرگاه گویند که به فلانه چیز کخ افتاده است مراد آن باشد که کرم افتاده است. ( برهان ). کرم که در میوه و غیره می افتد. ( غیاث اللغات ). در لهجه خراسانیان کرم باشد که در سیب و دیگر میوه ها افتد.
- در چیزی کخ افتادن ؛ کرم افتادن در آن چیز و کرم زدن آن. ( ناظم الاطباء ).
- کخ لوجویی ( در تداول خراسانیان ) ( = کخ لب جویی )؛ کرم خاکی. ( فرهنگ فارسی معین ). || ( در تداول مردم خراسان ) نام عام اکثر بندپائیان خصوصاً رده حشرات و عنکبوتیان و هزارپائیان و کرمهاست. ( از فرهنگ فارسی معین ).
کخ. [ ک ُ ] ( اِ ) گیاهی باشد که از درون آب روید و از آن حصیر بافند و در خراسان انگور و خربزه بدان آویزند. ( برهان ). گیاهی که از میان آب برویدو از آن حصیر ببافند و آن را دخ و دوخ و لخ و لوخ نیز گویند و چون از گیاه صورت زشتی بجهت ترسانیدن اطفال سازند آن را نیز کخ نامند. ( فرهنگ جهانگیری ). گیاهی که بدان بوریا بافند. ( غیاث اللغات ) :
نمانم جز عروسی را در این سنگ
که از کخ کرده باشندم به نیرنگ.
نظامی.
رجوع به کخ در ماده بعد شود.کخ. [ ک ُ / ک َ / ک ِ ] ( اِ ) صورتی باشد زشت که کودکان را بدان ترسانند. ( فرهنگ اسدی ). هر صورت مهیب و زشتی باشد که بسازند و اطفال را بدان ترسانند. ( برهان ) ( آنندراج ). صورت زشت باشد که طفلان را بدان ترسانند. ( صحاح الفرس ) ( غیاث اللغات ). صورت زشتی که بجهت ترسانیدن اطفال از گیاه کخ سازند. ( فرهنگ جهانگیری ). شکل و پیکر زشت و مهیبی که سازند و اطفال را بدان ترسانند و هر چیزی که مشابه و مانند آن باشد. ( از ناظم الاطباء ). لولو. بُخ. یک سر و دو گوش. فازوع. ( یادداشت مؤلف ). بَیقور. فازوعه. ( السامی فی الاسامی ) :
آیم و چون کخ به گوشه ای بنشینم
پوست به یک ره برون کنم ز ستغفار.
فرخی.
ایمن بود از چشم بد آنکس که ز زشتی در چشم کسان چون رخ شطرنج بود رخ
زان ایمنی از دیدن هر کس که بگویند
اندرمثل عامه که گچ را نپزد کخ.
سنائی.
- امثال :کخ کخ را نمی برد ؛ لولو، لولو را نمی برد. ( از فرهنگ فارسی معین ).بیشتر بخوانید ...