بیخودم در پی آن شوخ دغل
توسن عمر من است اسپ کتل.
محمد سعید اشرف ( از آنندراج ).
نقش خود را پیش تابوتش کتل می خواستم وقت رفتن بود مرگ بی اجل می خواستم.
نادم لاهیجانی ( از آنندراج ).
در توسن سپهر رود دو کتل ز پیش از پی جهان خدیو به خیل و حشم روان.
سنجر کاشی ( از آنندراج ).
|| دسته ای از اسبان که در مراسم عزاداری با هیئت و آرایش مخصوص حرکت کنند. ( از یادداشت مؤلف ). || علم که قسمت فوقانی آن را به پیراهن بی آستین مانندی بپوشند همانند تکیه و متکایی که بر چوبی نصب شده باشد و همراه علامت و بیرق در مراسم عزاداری حرکت دهند. || در مراسم عزاداری علم بزرگ که در دسته حرکت دهند. توق. ( فرهنگ فارسی معین ).- علم و کتل ؛ علامت و اسبان که به هیئت و شکل مخصوص در روزهای عزا حرکت کنند.
- علم و کتل راه انداختن ؛ دسته های عزاداری با علم و کتل برپاکردن و گرداندن.
- || مجازاً، سر و صدا راه انداختن و وضع را آشفته کردن.
|| بمعنی تل بلند هم آمده است که پشته بلند خاک و کوه پست باشد. ( برهان ). عقبه ٔبلند دره کوه و آن را کوتل نیز گفته اند مرکب از کوه و تل یعنی تل کوه. ( از آنندراج ). زمین بلند در صحرا. ( غیاث اللغات ). تل بلند. پشته بلند. کوه پست. ( ناظم الاطباء ). پژ. پَز. عَقَبَه. ( منتهی الارب ). گریوه : خُرَیم ، کتلی است میان بدر و مدینه. ( منتهی الارب ).
- امثال :
جو که پای کتل به اسب دهند سودی ندارد. ( یادداشت مؤلف ).
- کوه و کتل ؛ ( از اتباع ) تپه های بلند و گردنه.
کتل.[ ک ُ ت َ ] ( ع اِ ) ج ِ کُتلَة. رجوع به کُتلَة شود.
کتل. [ ک َ ت َ ]( ع مص ) برچفسیدن و لزج گردیدن. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). تلزق و تلزج. || درغلطیدن خر و چسبیدن خاک به وی. ( از اقرب الموارد ).
کتل.[ ک َ ] ( ع مص ) بند کردن و بازداشتن کسی را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
کتل. [ ک َ ت َ ] ( ع اِمص ) درشتی اندام. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).بیشتر بخوانید ...