کبن
لغت نامه دهخدا
کبن. [ ک َ ]( ع اِ ) لب دلو و گفته اند آنچه از جلد که نزدیک لب دلو در نوردیده و دوخته شده است. ( ز اقرب الموارد ). کبن الدلو؛ لب دلو در نوردیده دوخته. ( منتهی الارب ).
کبن. [ ک ُ ب ُ ] ( اِخ ) نام شخصی یونانی معاصر خشایارشا که در معبد دلف نفوذ داشت و غیبگوی این معبد را واداشت که به نفع کل امن وبضرر دمارات پسر آریستون پادشاه اسپارت سخن گوید و در نتیجه دمارات از پادشاهی افتاد و فرار کرد و به نزد پارسیها رفت و با خشاریاشا به یونان بازگشت. رجوع به تاریخ ایران باستان چ 1 ج 1 صص 665 - 667 شود.
کبن. [ ک ُ ب ُن ن ] ( ع ص ) کُبُنَّة. مرد زشتخوی ناکس گرفته. ( آنندراج ). مرد درشتخوی ناکس گرفته. ( منتهی الارب ). مرد لئیم. ( از اقرب الموارد ). || مرد سخت زفت که از زفتی چشم برنمی دارد. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ). آنکه چشم برنمی دارد از بخل. یقال : رجل کبن و کبنة. ( از اقرب الموارد ).
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید