کبز

لغت نامه دهخدا

کبز. [ ک َ ] ( ص ) گنده و سطبر. ( آنندراج ) :
در فلان بیشه درختی هست سبز
بس بلند و هول و هر شاخیش کبز.
مولوی.
جملگی روی زمین سرسبز شد
شاخ خشک اشکوفه کرد و کبز شد.
مولوی.
|| فربه. قوی. ( یادداشت مؤلف ) :
زان ندا دین ها همی گردند کبز
شاخ و برگ دل همی گردند سبز.
مولوی.
تا چرد آن بره در صحرای سبز
هین رحم بگشا که گشت آن بره کبز.
مولوی ( از آنندراج ).

کبز. [ ک َ ب َ ] ( اِ ) ( در لهجه طبری ) لاک پشت. ( یادداشت مؤلف ).

فرهنگ فارسی

لاک پشت

فرهنگ عمید

=گبز

گویش مازنی

/kabez/ لاک پشت

پیشنهاد کاربران

بپرس