در فلان بیشه درختی هست سبز
بس بلند و هول و هر شاخیش کبز.
مولوی.
جملگی روی زمین سرسبز شدشاخ خشک اشکوفه کرد و کبز شد.
مولوی.
|| فربه. قوی. ( یادداشت مؤلف ) : زان ندا دین ها همی گردند کبز
شاخ و برگ دل همی گردند سبز.
مولوی.
تا چرد آن بره در صحرای سبزهین رحم بگشا که گشت آن بره کبز.
مولوی ( از آنندراج ).
کبز. [ ک َ ب َ ] ( اِ ) ( در لهجه طبری ) لاک پشت. ( یادداشت مؤلف ).