روان گشته دایم دو چیز از چهارش
ز دو چشم کوری ، ز دو کبش لالی.
عارضی ( لغت فرس چ دبیرسیاقی ص 11 و چ مرحوم اقبال ص 28 ذیل کپ ).
از لجاج خویشتن بنشسته ای
اندرین پستی لب و کب بسته ای.
مولوی ( از آنندراج ).
|| دهان را نیز گفته اند. ( برهان قاطع چ معین ). || لاف و ستایش بی جا. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به لپ وکپ در همه معانی شود.کب. [ ک َب ب ] ( ع مص ) بر روی درافکندن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ): کب اﷲ عدوه ؛ بر روی افگناد خدای دشمن او را. ( ناظم الاطباء ). || برگردانیدن. || گران شدن. || آتش افروختن. || گروهه گردانیدن رشته را. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || دست و پای شتر را زدن. ( با شمشیر و مانند آن ) ( از اقرب الموارد ).
کب. [ ک ُب ب ] ( ع اِ ) گیاه تلخ و شورمزه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).