طایفه کاکولوند یکی از خاندان شهرستان الشتر است که نام فامیلی آنها هم از جد بزرگ آنها که نامش کاکول بوده است به وجود آمده است و یک پسوند ( وند ) گرفته است و ربطی به نوع مدل مویشان نداشته است
سربلند ایل بزرگ و مقتدر حسنوند
سربلند قوم بزرگ لک
زنده باد لک و لکستان
سربلند قوم بزرگ لک
زنده باد لک و لکستان
لغت نامه دهخدا
کاکول. ( اِ ) بمعنی کاکل است که موی میان سر مردان و پسران و اسب و استر باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . رجوع به کاکل شود. || اسم هندی شقاقل است. رجوع به شقاقل در مخزن الادویه شود.
... [مشاهده متن کامل]
مترادف کاکل: زلف، طره، کوپله، گیسو، گیس، مو، کاکله، هل
فرهنگ فارسی
( اسم ) موی میان سر ( مردان و چار پایان ) فش ( در چار پایان ) : [ کاکل بر الن تو چو مشکست بر سمن خوی بر عذار نغز تو چون قطره بروشی ] . ( وصاف الضره . سبک شناسی ۱٠۵ : ۲ ) یا کاکل ذرت . رشته های افشانی که بر سر میو. ذرت باشد دسته ای از الیاف که بر سر میو. ذرت ( بل ) است یا کاکل شمع . دودی که بر شمع باشد . [ سوی بزم ایاز آمد باین جمع پریشانتر ز چین کاکل شمع ] . ( زلی در آمدن محمود با حکیمان بسوی ایاز ) یا کاکل صبح . اول صبح آغاز بامداد : ( شور عجیبی در چمن از بلبل صبح است این شانه سزاوار خم کاکل صبح است ) . ( محمد قلی سلیم ) یا بر همزدن کاکل . پریشان کردن موی سر . یا کاکل کسی را شکستن . بر انگیختن او را بکاری ( یعنی موکشان بر سر کار کشیدن ) : [ کاکلم میشکند ذوق می آشامیها رعشه هر گاه بخاک از قدحم مل ریزد ] . ( سید حسین خالص )
مترادف کاکل: زلف، طره، کوپله، گیسو، گیس، مو، کاکله، هل
فرهنگ فارسی
گیسو، موی سر، موهای جلوسروبناگوش
( اسم ) موی سر گیسو . یا زلف خطا خطا گناه . یا زلف زمین ۱ - شب لیل. ۲ - خاکی که جوهر آدمی از آنست . ۳ - بلیه ارضی بلای زمینی . یا زلف شب تاریکی شب ظلمت لیل . یا زلف عروسان تاج خروس . یا زلف و خال . ۱ - گیسو و خال . ۲ - آرایش و زینتی است از طلا و لاجورد که بر روی عروس در شب زفاف بندند .
مرغزار روضه
فرهنگ معین
( زُ لْ ) ( اِ. ) گیسو، موی سر.
( زُ لَ ) [ ع . ] ( اِ. ) ج . زُل�فَة ، پاره ای از شب ، اول شب .
فرهنگ عمید
گیسو، موی سر.
* زلف چلیپا: [قدیمی، مجاز] زلفی که پریشان و آشفته باشد.
* زلف دوتا: [قدیمی] زلف تاخورده و پیچیده، گیسوی تابیده.
* زلف شکستن: [قدیمی، مجاز] پریشان و آشفته کردن مو.
* زلف عروس ( عروسان ) : ( زیست شناسی ) تاج خروس.
گویش مازنی
/zalf/ زلف گیسو
دانشنامه اسلامی
[ویکی الکتاب] معنی زُلَفاً: نزدیکها ( زلف جمع زلفی است و در عبارت "وَأَقِمِ ﭐلصَّلَوٰةَ . . . َزُلَفاً مِّنَ ﭐللَّیْلِ " منظور این است که نماز را درساعاتی از شب که به روز نزدیک است به پا دار )
معنی مَشْعَرِ: مشعرالحرام یا مزدلفه نام محلی است میان عرفات و منا که پس از وادی یا دره ی مأذمین قرار دارد و حجاج باید بعد از غروب شرعی روز عرفه یعنی پس از پایان وقوف در عرفات در روز نهم ذی حجه به این سمت حرکت کنند تا در مشعر برای مدتی هرچند کوتاه به عنوان یکی از وا. . .
تکرار در قرآن: ۱۰ ( بار )
�زلف� ( بر وزن حرف ) و �زُلْفی� ( بر وزن کبری ) به معنای قرب و نزدیکی است. ممکن است منظور نزدیکی مکانی باشد. یا زمانی; یا از نظر اسباب و مقدمات و یا همه اینها. یعنی بهشت هم از نظر مکان به مؤمنان نزدیک می شود، هم از نظر زمان ورود و هم اسباب و وسائلش در آنجا سهل و آسان است.
نزدیک شدن. و مقدّم گشتن در اقرب آمده �زلف زلفاً و زلیفاً: تقدّم و تقرب� در نهایه گوید: اصل آن نزدیک و مقدّم گشتن است. در صحاح گوید: ازلفهای قربّه�. در قرآن مجید مطلق نزدیک شدن و نیز به معنی تقرب و منزلت آمده است در مجمع شعری در این باره آورده است: وَ کُلَّ یَوْمٍ مَضی اَوْ لَیْلَةٍ سَلَفَتْ فیها النُّفُوسُ اِلَی الْآجالِ تَزْدَلِفُ یعنی در هر روز و شبی که میگذرد مردم به اجلها نزدیک میشوند. ، . بهشت به پرهیزکاران نزدیک گردید. . دیگران را به آنجا نزدیک کردیم. بعضی آن را به معنی جمع دانسته و گفته دیگران را در آنجا جمع کردیم و گفتهاند لیله مزدلفه یعنی شب اجتماع ولی طبرسی آن را نزدیک کردن گفته و مزدلفه را نیز از آن گرفته است . زلفی در قرآن مصدر آمده به معنی نزدیکی و تقرب و مقام. مثل . زلفی مفعول مطلق است برای �یُقَرِّبُونا� تقدیر چنین میشود �الا لیقربوا الی اللّه تقریباً� همچنین آیه . و مثل و در این دو آیه اسم مصدر است به معنی مقام و منزلت اقرب الموارد گوید: الف آن برای تأنیث است و آن را در آیه سباء که گذشت مصدر گقته و گوید بعضی آن را اسم مصدر دانستهاند مثل سلام و کلام . * . بعضی آن را زُلْف ( بر وزن صرد ) خواندهاند که جمع زلفة و منزلت است و بعضی بر وزن عُنُق خواندهاند در این صورت مفرد است ( مجمع ) . طبرسی از ابن عباس و ابن زید نقل میکند که زلف اول ساعات شب است یعنی نزدیکیهای شب. جوهری میگوید: زلفة قسمتی از اول شب است و جمع آن زُلَف ( بر وزن صرد ) آید قاموس نیز چنین گفته به هر حال معنای اوّلی در آن، ملحوظ است و ظاهر آیه نمازهای پنجگانه یومیّه را معیّن میکند: نمازهائیکه در ئو طرف روز اند عبارت اند از نماز صبح و ظهر و عصر و نمازهای اوائل شب همان مغرب و عشاء میباشند. ولی عیّاشی در تفسیر خود از حریز از امام صادق علیه السلام نقل میکند که فرمود �اَقِمِ الصَّلوةِ طَرْفَیِ النَّهارِ� دو طرف روز مغرب و صبح است �وَ زُلَفاً مِنَ الَّیْلِ� و آن نماز عشاء آخری است. بنابراین حدیث آیه از ذکر نماز ظهر و عصر ساکت است . المیزان از تهذیب نقل میکند که زراره از امام باقر علیه السلام نقل کرده که: خداوند در این باره فرموده �اَقِمِ الصَّلوةَ طَرْفَیِ النَّهارِ وَ زُلَفاً مِنَ الَّیلِ� آن صلوة عشاء آخر است. آنگاه میگوید: حدیث خالی از ظهور نیست که دو طرف نهار قبل از ظهر و بعد از ظهر تا شامل اوقات پنجگانه گردد. * . طبرسی گوید زلفة مصدر است و واحد و جمع در آن یکسان میباشد و مزدلفه از آن است و در اثر نزدیکی به مکه مزدلفه گفتهاند و گاهی جمع زلفة زلف ( بر وزن صرد ) میآید. باید دانست که زلفة در آیه مصدر به معنی فاعل است یعنی چون عذاب را نزدیک دیدند قبیح شد صورت کفّار.
جعد
/ja~d/
________________________________________
مترادف جعد: زلف، گیسو، مو
فارسی به انگلیسی
curl, lock of hair, ringlet, wave
لغت نامه دهخدا
جعد. [ ج َ ] ( ع اِ ) موی مرغول. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . پشک. بشک. مرغول. پیچیده. درهم پیچیده. زره. شکن. شکنج. مجعد. موی پیچیده. موی شکسته. موی مجعد. وژگال ، مقابل خوار وفرخال. موی کوتاه ، مقابل سبط و مسترسل :
سر زلف و جعدش چو مشکین زره
فکنده ست گوئی گره بر گره.
فردوسی.
چو بنمود شب جعد زلف سیاه
از اندیشه خمیده شد پشت ماه.
فردوسی.
حلقه جعدش پر تاب و گره
حلقه زلفش از آن تافته تر.
فرخی.
ز بهر آن که به جعد و به زلف او مانم
به حیله تن را گه جیم کردمی گه دال.
فرخی.
گفتم که مشک نابست آن جعد زلف تو
گفتا به بوی و رنگ عزیز است مشک ناب.
عنصری.
همچو آوازکمان آوای گرگان اندرو
همچو جعد زنگیان شاخ گیاهان پرشکن.
منوچهری.
همچنین دایم نخواهد ماند بر گشت زمان
روی خوبت ششتری و موی جعدت مرغزی.
ناصرخسرو.
نشود رسته بر آن کس که ربوده ست دلش
زلف چون نون و قد چون الف و جعد چو میم.
ناصرخسرو.
مردی بوده است [ جمشید ] قوی ، کشیده ریش و نیکوروی و جعدموی. ( فارسنامه ابن البلخی ص 127 ) .
شب چو جعد زنگیان کوته شده
وز عذار آسمان برخاسته.
خاقانی.
بیا که عاشق آن روی و موی جعد توایم
ثناسرای و دعاگوی فال سعد توایم.
؟ ( از سندبادنامه ) .
آنگه که جعد زلف پریشان برافکند
صد دل به زیر طره طرار بنگرید.
سعدی ( بدایع ) .
به بوی نافه ای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها.
حافظ.
|| زلف. گیسو. ( آنندراج ) مو. موی :
جعدی سیاه دارد کز گشنی
پنهان شود بدو در سرخاره.
رودکی.
سلسله جعدی بنفشه عارضی
کش فریدون افدر و پرویز جد.
ابوشعیب هروی.
غلامان فرستمت با خواسته
نگاران با جعد آراسته.
فردوسی.
همه غالیه جعد مشکین کمند
پرستنده با مادر از بن بکند.
فردوسی.
سر و جعد آن پهلوان جهان
چو سیمین زره بر گل ارغوان.
فردوسی.
یکی چون عاشق بیدل ، دوم چون جعد معشوقه
سیم چون مژه مجنون ، چهارم چون لب لیلی.
منوچهری.
عروس بهاری کنون از بنفشه
گشن جعد و از لاله رخسار دارد.
ناصرخسرو.
عنقا برکرد سر، گفت کزین طایفه
دست یکی در حناست جعد یکی در خضاب.
خاقانی.
آویختی آفتاب بر دوش
از سلسله های جعد پرخم.
خاقانی.
گهی مرغول جعدش باز کردی
ز شب بر ماه مشک انداز کردی.
نظامی.
چون گهر عقد فلک دانه کرد
جعد شب از گرد عدم شانه کرد.
نظامی.
شقایق سنگ را بتخانه کرده
صبا جعد چمن را شانه کرده.
نظامی.
مرا همچنین جعد شبرنگ بود
قبا در بر از نازکی تنگ بود.
سعدی ( بوستان ) .
غلام باد صباحم غلام باد صبا
که با کلاله وجعدت همی کند بازی.
سعدی ( طیبات ) .
غیر آن جعد نگار مقبلم
گر دوصد زنجیر آری بگسلم.
( مثنوی ) .
طره مشکین و جعد عنبرینش هرزمان
سینه و رخسار من در مشک و درعنبر گرفت.
؟
|| مرد پیچان موی. || مرد کوتاه گرداندام. || مرد سخی. مرد بخشنده. ( منتهی الارب ) . مردم جوانمرد. ( مهذب الاسماء ) . || مرد بخیل. ( منتهی الارب ) . از اضداد است. || شتر بسیارپشم. ( مهذب الاسماء ) ( منتهی الارب ) . || موی رنگین. ( مهذب الاسماء ) . || ریشه های علم. ریشه هائی که از درفش آویزان است. جعد منجوق :
درفشی پس اوست پیکر چو ماه
تنش لعل و جعدش چو مشک سیاه.
فردوسی.
به هر سو دیلمی گردن به عیوق
فروهشته کله چون جعد منجوق.
نظامی.
- بعیر جعد ؛ شتر بسیارپشم. ( منتهی الارب ) .
- بعیر جعداللغام ؛ شتری که کفک دهان وی توبرتو باشد. ( منتهی الارب ) .
- تراب جعد ؛ خاک نرم و نمناک. ( منتهی الارب ) .
- جعدالاصابع ؛ مرد کوتاه انگشتان. ( منتهی الارب ) .
- جعد انگشت ؛ کنایه از بخل و خست باشد. ( برهان قاطع ) .
- جعد بافته ؛ گیسوی بافته. موی تافته. ضفیره. ( دهار ) .
- جعد پرخم ؛ به اصطلاح اهل موسیقی کنایه از مبالغه در تحریرات دل آویز. ( آنندراج ) .
- جعد زخمه ؛ کنایه از جعد مکلف و چار شاخ :
چه خوش حیات چه ناخوش چو آخرست زوال
چه جعد زخمه چه ساده چو خارجست نوا.
خاقانی.
- جعد ساده ؛ کنایه از جعد غیر مکلف و جمع شده.
- || به اصطلاح اهل موسیقی عبارت از ساده خوانی است. ( آنندراج ) .
- جعد شتر ؛ کنایه از بسیاری پشم است در بدن مردم. ( برهان قاطع ) .
- جعد شمشاد ؛ طره شمشاد :
بی سرو قد تو جعد شمشاد
بر جبهت بوستان مبینام.
خاقانی.
- جعدالقفا ؛ بدحسب. ( منتهی الارب ) .
- جعد قلم ؛ کنایه از سیاهی و مرکبی است که در شکاف و چاک و پشت قلم باشد. ( برهان قاطع ) .
- || کنایه از سخنان خوب و لطیف است. ( برهان قاطع ) .
- جعد موی ؛ پشک. ( زمخشری ) .
- || خط منحنی مقوس. ( برهان قاطع ) .
- جعد گره گیر ؛ مویی را گویند که هر تارش برهم نشسته و بخودپیچیده باشد. ( برهان قاطع ) :
غمزه زبان تیزتر از خارها
جعد گره گیرتر از کارها.
نظامی.
- جعدالیدین ؛ مرد بخیل. ( منتهی الارب ) .
- حیس جعد ؛ حیس سطبر و بسته و آن نوعی از طعام است که از خرما و روغن و ماست ترتیب دهند. ( منتهی الارب ) .
- خد جعد ؛ رخسار کوتاه و ناکشیده. ( منتهی الارب ) .
- زبد جعد ؛ کفک توبرتو. ( منتهی الارب ) .
- وجه جعد ؛ روی گرد کم نمک. ( منتهی الارب ) .
________________________________________
جعد. [ ج ِ ] ( ع مص ) جعادت. جعودت. مرغولی. پیچیده و درهم بودن موی. شکنج داشتن موی. مجعد بودن موی. رجوع به جعادت و جعد و جعودت شود.
________________________________________
جعد. [ ج َ ] ( اِخ ) ابن درهم ، از سران مغانیه ( مانویان ) و معلم و مربی مروان بن محمد و فرزندان او بود و مروان را به آیین مانی درآورد. مروان را ازآن رو جعدی نامیدند که شاگرد ابن جعدبن درهم بوده است. جعد به فرمان هشام بن عبدالملک و به دست خالدبن عبداﷲ قسری زندانی گردید و حبس او دیر زمانی طول کشیدتا آن که خویشانش قضیه به هشام رفع کردند و از ضعف خود و طول حبس جعد نالیدند. هشام گفت : مگر او هنوز زنده است ؟ و نامه به خالد نوشت که درزمان جعد را به قتل رساند. خالدبن عبداﷲ جعد را در روز گوسفندکشان بجای قربانی بکشت و پیش از کشتن امر هشام را درباره قتل جعد به مردم بگفت چه خود خالد نیز بزندقه ( یعنی پیروی مذهب مانی ) متهم و مادرش نصرانی بود. ( الفهرست ابن الندیم ) . جعدبن درهم عقیده معتزله را که میگفتند قرآن مخلوق است در زمان هشام بن عبدالملک آشکار ساخت و هشام او را به خالد قسری امیر عراق سپرد تا او رابکشد. خالد وی را حبس کرد و نکشت. هشام او را سرزنش و مجبور به کشتن جعد کرد. ( ابن اثیر از غزالی نامه ) . جعدبن درهم مولای سویدبن غفلة و از سران معتزله بود و عقاید خود را درباره خلق قرآن و جبر و اختیار و جز آن در روزگار هشام آشکار کرد و از سخنان اوست : �اگر فرزند از همخوابگی مرد و زن بوجود می آید پس من آفریدگار فرزند خود و مدبر و فاعل کار آفرینش وی هستم وفاعلی جز من در کار نیست و این که میگویند خداوند او را خلق کرده ، مجازی است نه حقیقی �. و نیز از گفته های اوست که : �اگر نظر موجب معرفت است پس این معرفت فعلی است که فاعل ندارد�. ( کتاب التاج جاحظ ص 107 ) .
________________________________________
جعد. [ ج َ ] ( اِخ ) ابن عثمان. تابعی است. رجوع به ابوعثمان در همین لغت نامه شود.
________________________________________
جعد. [ ج َ] ( اِخ ) ابن قیس النمری. از تیم اللات بود و عبیداﷲبن زیادبن ظبیان از خاندان اویند. رجوع به عقد الفریدج 3 ص 311 و البیان و التبیین جزء دوم ص 200 شود.
________________________________________
جعد. [ ج َ ] ( اِخ ) ابن مهج. مکنی به ابامسهر و مشهور بروایت داستانها درباره زنان بود. رجوع به عقد الفرید ج 8 ص 158، 159، 160، 163 شود.
________________________________________
جعد. [ ج َ ] ( اِخ ) تبریزی شیخ امام. معاصر فقیه زاهد بود. به مقبره کحیل مدفونست. ( تاریخ گزیده ص 788 ) .
فرهنگ فارسی
موی پیچیده، زلف مرغول، خلاف مسترسل، جعادجمع
۱ - ( اسم ) پیچش ( گیسو ) . ۲ - ( صفت ) مجمد پیچیده ( موی گیسو ) .
تبریزی شیخ امام . . . معاصر فقیه زاهد بود به مقبره کحیل مدفونست
فرهنگ معین
( جَ ) [ ع . ] ( اِ. ) موی پیچیده ، موی تاب - دار.
فرهنگ عمید
١. موی پیچیده و تابدار.
٢. ( صفت ) [قدیمی] پیچیده و تابدار.
طره
/torre/
________________________________________
مترادف طره: تاب، زلف، کاکل، گیسو، گیس، کرانه، حاشیه، کناره، گوشه، کنگره، باران گیر، جبهه، ناصیه، تازیانه، تارهای حاشیه دستار و جامه
________________________________________
برابر پارسی: دسته مو، زلف، شکنج مو، کاکل
فارسی به انگلیسی
braid, plait, lock of hair, tress
مترادف ها
brink ( اسم )
کنار، مرز، لب، حاشیه، طره
________________________________________
end ( اسم )
حد، پا، اتمام، سر، عمد، خاتمه، منظور، مقصود، مراد، نوک، طره، راس، پایان، انتها، فرجام، ختم، سرانجام، ختام، عاقبت، آخر، غایت، انقضاء
________________________________________
crest ( اسم )
قله، طره، تاج، ستیغ، یال، کلاله، بالاترین درجه، فش
________________________________________
extremity ( اسم )
سر، شدت، ته، طره، انتها، غایت، نهایت، حد نهایی
________________________________________
tuft ( اسم )
دسته، منگوله، طره، کلاله، ریش بزی، ته ریش، ریشه پارچه
________________________________________
edging ( اسم )
لبه، طره، لبه گذاری، سجاف
________________________________________
brim ( اسم )
کنار، حاشیه، لبه، طره، ضلع
________________________________________
tress ( اسم )
طره
________________________________________
lock of hair ( اسم )
طره، جعد موی
________________________________________
ringlet ( اسم )
طره، کلاله، جعد موی، حلقه زلف، انگشتری کوچک
فرهنگ اسم ها
اسم: طره ( دختر ) ( عربی )
معنی: موی پیشانی، زلف
برچسب ها: اسم، اسم با ط، اسم دختر، اسم عربی
لغت نامه دهخدا
( طرة ) طرة. [ طَرْ رَ ] ( ع اِ ) تهیگاه. || ( مص ) آبستن کردن گشن ماده را به یک آمیزش. ( منتهی الارب ) .
________________________________________
طرة. [ طُرْ رَ ] ( ع اِ ) کرانه جامه که پرزه ندارد. ( منتهی الارب ) . || کرانه وادی. کرانه جوی. کرانه و طرف هر چیزی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) . کنار. ( نصاب ) . حاشیه : و گوشه طره عفتشان به سرانگشت خیانت کسی فرونکشیده. ( مقدمه دیوان حافظ چ قدسی ) . و من [ از زبان لباس در مناظره بین لباس و طعام ]چون طره خود را افتاده میداشتم و غدر متاع کاسه خود خواسته میگفتم. ( نظام قاری ، دیوان البسه ص 132 ) .
اوصاف طره های عمایم بود همه
هر جا که ذکر طره طرار میکنم.
نظام قاری ( دیوان البسه ص 26 ) .
دارم بسی ز ریشه پوشی خیالها
یابم ز عقد طره دستار حالها.
نظام قاری ( دیوان البسه ص 38 ) .
عمامه با یقه در قفا فتاده چه گفت
مراست طره فتاده ترا چه افتاده ست.
نظام قاری ( دیوان البسه ص 40 ) .
ای که دستار سمرقندیت افتاده پسند
جانب طره عزیز است فرومگذارش.
نظام قاری ( دیوان البسه ص 86 ) .
دستار تو طره و سر و بر داری
وز پر چو کلاه زینت و فر داری.
نظام قاری ( دیوان البسه ص 124 ) .
|| موی پیشانی. موی صف کرده بر پیشانی. ( منتهی الارب ) . طره جبین. ناصیه. و به معنی زلف و موی پیشانی ، مرادف ناصیه ، وفارسیان بمعنی زلف و کاکل نیز استعمال نمایند، لکن از بعضی اشعار، طره غیر زلف استعمال میشود. ملا طغرا بمعنی دوم آورده :
کم ز دل شانه نیست طره باد صبا
طره چو گردید جمع، زلف پریشان خوش است.
ظهوری بمعنی اول گفته :
نگردد شب سفید از شرمساری
ز مشکین طره ای روزم سیاه است.
و له :
ساقی بگسست طره خویش
گو توبه ما مکن فراموش.
و طرار و شوریده از صفات اوست. ( آنندراج ) . زلف پیچیده شده. گیسوی بسته آراسته :
به تیغ طره ببرد ز پنجه خاتون
به گرز پست کند تاج بر سر چیپال.
منجیک.
تا غمزه رعنای تو با ما چه کند
تا طره طرار تو با ما چه کند.
؟ ( از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ) .
بر سر بیرق بلاف پرچم گوید منم
طره خاتون صبح ، بر تتق روزگار.
عمادی عزیزی ( از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ) .
طره مشکین و جعد عنبرینش هر زمان
بیشتر بخوانید . . .
فرهنگ فارسی
دهی است از دهستان برزرود بخش نطنز شهرستان کاشان : در ۴۵ کیلومتری شمال غربی نطنز و ۱۴ کیلومتری مغرب پل هنجن : کوهستانی و سردسیر : ۷۴٠ تن سکنه . آب از ۹ رشته قنات است . محصول غلات حبوب میوه : شغل اهالی زراعت است .
جبهه، ناصیه، دسته موی تابیده درکنارپیشانی، ریشه دستار، حاشیه، کناره جامه، کناره چیزی
( اسم ) ۱ - کناره چیزی ( جامه وادی جوی ) کرانه گوشه : طره بام . ۲ - موی پیشانی موی صف کرده بر پیشانی . ۳ - نگار جامه علم جامه . ۴ - علاقه دستار و کمر بند . ۵ - کنگره ای که بر سر دیوار از آجر یا کاشی سازند . ۶ - سقفی که از چوب و خشت بر دروازه ها سازند برای محافظت از باران ۷ - تازیانه . یا طره دستار . ریشه و فش و علاقه تارهای بی پود که در دستار برای زینت گذارند .
شهر کوچکی است بافریقیه
فرهنگ معین
( طُ رَّ ) [ ع . ] ( اِ. ) ۱ - کنارة هر چیزی ، حاشیه . ۲ - زلف ، موی پیشانی . ۳ - نقش و نگارجامه . ۴ - حاشیة کتاب .
فرهنگ عمید
۱. دستۀ موی تابیده در کنار پیشانی.
۲. [قدیمی] ریشۀ دستار.
۳. [قدیمی] حاشیه و کنارۀ جامه.
۴. [قدیمی، مجاز] کنارۀ چیزی.
فرهنگستان زبان و ادب
{cornice} [علوم جَوّ] سازه ای آویزان از جنس یخ و برف که براثر وزش باد بر لبه های کوهسار شکل می گیرد
واژه نامه بختیاریکا
( طُره ) ترنه
دانشنامه عمومی
طُرّه یا تیر سرکش یا تیر کنسول در ساختمان سازی و هواپیماسازی به تیر یا عضو افقی گفته می شود که یک سرش بر پایه متکی و سر دیگرش از بدنهٔ بنا بیرون نشسته است.
برای انجام محاسبه برای طره فرمول استونی از فرمول های مهم است: δ = 3 σ ( 1 − ν ) E ( L t ) 2 {\displaystyle \delta ={\frac {3\sigma \left ( 1 - \nu \right ) }{E}}\left ( {\frac {L}{t}}\right ) ^{2}}
wiki: طره
________________________________________
طره ( ابهام زدایی ) . طُرّه یا طَرِه ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
طُرّه یا تیر سرکش یا تیر کنسول
طَرِه، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان نطنز در استان اصفهان.
wiki: طره ( ابهام زدایی )
________________________________________
طره ( نطنز ) . طره ( نطنز ) ، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان نطنز در استان اصفهان ایران است.
wiki: طره ( نطنز )
گزارش تخلف یا اشتباه در معنی
دانشنامه آزاد فارسی
طُرِّه
نقش لچک ها در قالی، گاهی به هم می پیوندد که به نقش به هم پیوستۀ آن ها طره می گویند. طره اگر از دو لچک کنار هم تشکیل شود نیم طره، و چنانچه از چهار لچک به هم پیوسته حاصل شود، طرۀ کامل را تشکیل می دهد.
wikijoo: طره
________________________________________
طره ( معماری ) . طُرِّه ( معماری )
طُرِّه
در معماری، هر نوع عنصر حجمی، سطحی، یا خطی، که از یک طرف به تکیه گاه متصل، و طرف دیگر آن آزاد باشد. طرّه، پیش آمدگی سقف یا تیر یا لبۀ دیوار به طرف بیرون، و تیر یا سازه ای است که به تکیه گاهی در یک سوی خود متکی باشد. �شُرْفه� یا آجرهای پیش آمدۀ لبۀ بام، و نیز اتاقک های پیش نشستۀ طبقات بالایی، همچنین پیش آمدگی سقف های چوبی در سَتاوَندهای معماری صفوی ( ازجمله سَتاوَند چهل ستون اصفهان ) از اقسام طرّه اند.
wikijoo: طره_ ( معماری )
کاکول. ( اِ ) بمعنی کاکل است که موی میان سر مردان و پسران و اسب و استر باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . رجوع به کاکل شود. || اسم هندی شقاقل است. رجوع به شقاقل در مخزن الادویه شود.
... [مشاهده متن کامل]
مترادف کاکل: زلف، طره، کوپله، گیسو، گیس، مو، کاکله، هل
فرهنگ فارسی
( اسم ) موی میان سر ( مردان و چار پایان ) فش ( در چار پایان ) : [ کاکل بر الن تو چو مشکست بر سمن خوی بر عذار نغز تو چون قطره بروشی ] . ( وصاف الضره . سبک شناسی ۱٠۵ : ۲ ) یا کاکل ذرت . رشته های افشانی که بر سر میو. ذرت باشد دسته ای از الیاف که بر سر میو. ذرت ( بل ) است یا کاکل شمع . دودی که بر شمع باشد . [ سوی بزم ایاز آمد باین جمع پریشانتر ز چین کاکل شمع ] . ( زلی در آمدن محمود با حکیمان بسوی ایاز ) یا کاکل صبح . اول صبح آغاز بامداد : ( شور عجیبی در چمن از بلبل صبح است این شانه سزاوار خم کاکل صبح است ) . ( محمد قلی سلیم ) یا بر همزدن کاکل . پریشان کردن موی سر . یا کاکل کسی را شکستن . بر انگیختن او را بکاری ( یعنی موکشان بر سر کار کشیدن ) : [ کاکلم میشکند ذوق می آشامیها رعشه هر گاه بخاک از قدحم مل ریزد ] . ( سید حسین خالص )
مترادف کاکل: زلف، طره، کوپله، گیسو، گیس، مو، کاکله، هل
فرهنگ فارسی
گیسو، موی سر، موهای جلوسروبناگوش
( اسم ) موی سر گیسو . یا زلف خطا خطا گناه . یا زلف زمین ۱ - شب لیل. ۲ - خاکی که جوهر آدمی از آنست . ۳ - بلیه ارضی بلای زمینی . یا زلف شب تاریکی شب ظلمت لیل . یا زلف عروسان تاج خروس . یا زلف و خال . ۱ - گیسو و خال . ۲ - آرایش و زینتی است از طلا و لاجورد که بر روی عروس در شب زفاف بندند .
مرغزار روضه
فرهنگ معین
( زُ لْ ) ( اِ. ) گیسو، موی سر.
( زُ لَ ) [ ع . ] ( اِ. ) ج . زُل�فَة ، پاره ای از شب ، اول شب .
فرهنگ عمید
گیسو، موی سر.
* زلف چلیپا: [قدیمی، مجاز] زلفی که پریشان و آشفته باشد.
* زلف دوتا: [قدیمی] زلف تاخورده و پیچیده، گیسوی تابیده.
* زلف شکستن: [قدیمی، مجاز] پریشان و آشفته کردن مو.
* زلف عروس ( عروسان ) : ( زیست شناسی ) تاج خروس.
گویش مازنی
/zalf/ زلف گیسو
دانشنامه اسلامی
[ویکی الکتاب] معنی زُلَفاً: نزدیکها ( زلف جمع زلفی است و در عبارت "وَأَقِمِ ﭐلصَّلَوٰةَ . . . َزُلَفاً مِّنَ ﭐللَّیْلِ " منظور این است که نماز را درساعاتی از شب که به روز نزدیک است به پا دار )
معنی مَشْعَرِ: مشعرالحرام یا مزدلفه نام محلی است میان عرفات و منا که پس از وادی یا دره ی مأذمین قرار دارد و حجاج باید بعد از غروب شرعی روز عرفه یعنی پس از پایان وقوف در عرفات در روز نهم ذی حجه به این سمت حرکت کنند تا در مشعر برای مدتی هرچند کوتاه به عنوان یکی از وا. . .
تکرار در قرآن: ۱۰ ( بار )
�زلف� ( بر وزن حرف ) و �زُلْفی� ( بر وزن کبری ) به معنای قرب و نزدیکی است. ممکن است منظور نزدیکی مکانی باشد. یا زمانی; یا از نظر اسباب و مقدمات و یا همه اینها. یعنی بهشت هم از نظر مکان به مؤمنان نزدیک می شود، هم از نظر زمان ورود و هم اسباب و وسائلش در آنجا سهل و آسان است.
نزدیک شدن. و مقدّم گشتن در اقرب آمده �زلف زلفاً و زلیفاً: تقدّم و تقرب� در نهایه گوید: اصل آن نزدیک و مقدّم گشتن است. در صحاح گوید: ازلفهای قربّه�. در قرآن مجید مطلق نزدیک شدن و نیز به معنی تقرب و منزلت آمده است در مجمع شعری در این باره آورده است: وَ کُلَّ یَوْمٍ مَضی اَوْ لَیْلَةٍ سَلَفَتْ فیها النُّفُوسُ اِلَی الْآجالِ تَزْدَلِفُ یعنی در هر روز و شبی که میگذرد مردم به اجلها نزدیک میشوند. ، . بهشت به پرهیزکاران نزدیک گردید. . دیگران را به آنجا نزدیک کردیم. بعضی آن را به معنی جمع دانسته و گفته دیگران را در آنجا جمع کردیم و گفتهاند لیله مزدلفه یعنی شب اجتماع ولی طبرسی آن را نزدیک کردن گفته و مزدلفه را نیز از آن گرفته است . زلفی در قرآن مصدر آمده به معنی نزدیکی و تقرب و مقام. مثل . زلفی مفعول مطلق است برای �یُقَرِّبُونا� تقدیر چنین میشود �الا لیقربوا الی اللّه تقریباً� همچنین آیه . و مثل و در این دو آیه اسم مصدر است به معنی مقام و منزلت اقرب الموارد گوید: الف آن برای تأنیث است و آن را در آیه سباء که گذشت مصدر گقته و گوید بعضی آن را اسم مصدر دانستهاند مثل سلام و کلام . * . بعضی آن را زُلْف ( بر وزن صرد ) خواندهاند که جمع زلفة و منزلت است و بعضی بر وزن عُنُق خواندهاند در این صورت مفرد است ( مجمع ) . طبرسی از ابن عباس و ابن زید نقل میکند که زلف اول ساعات شب است یعنی نزدیکیهای شب. جوهری میگوید: زلفة قسمتی از اول شب است و جمع آن زُلَف ( بر وزن صرد ) آید قاموس نیز چنین گفته به هر حال معنای اوّلی در آن، ملحوظ است و ظاهر آیه نمازهای پنجگانه یومیّه را معیّن میکند: نمازهائیکه در ئو طرف روز اند عبارت اند از نماز صبح و ظهر و عصر و نمازهای اوائل شب همان مغرب و عشاء میباشند. ولی عیّاشی در تفسیر خود از حریز از امام صادق علیه السلام نقل میکند که فرمود �اَقِمِ الصَّلوةِ طَرْفَیِ النَّهارِ� دو طرف روز مغرب و صبح است �وَ زُلَفاً مِنَ الَّیْلِ� و آن نماز عشاء آخری است. بنابراین حدیث آیه از ذکر نماز ظهر و عصر ساکت است . المیزان از تهذیب نقل میکند که زراره از امام باقر علیه السلام نقل کرده که: خداوند در این باره فرموده �اَقِمِ الصَّلوةَ طَرْفَیِ النَّهارِ وَ زُلَفاً مِنَ الَّیلِ� آن صلوة عشاء آخر است. آنگاه میگوید: حدیث خالی از ظهور نیست که دو طرف نهار قبل از ظهر و بعد از ظهر تا شامل اوقات پنجگانه گردد. * . طبرسی گوید زلفة مصدر است و واحد و جمع در آن یکسان میباشد و مزدلفه از آن است و در اثر نزدیکی به مکه مزدلفه گفتهاند و گاهی جمع زلفة زلف ( بر وزن صرد ) میآید. باید دانست که زلفة در آیه مصدر به معنی فاعل است یعنی چون عذاب را نزدیک دیدند قبیح شد صورت کفّار.
جعد
________________________________________
مترادف جعد: زلف، گیسو، مو
فارسی به انگلیسی
لغت نامه دهخدا
جعد. [ ج َ ] ( ع اِ ) موی مرغول. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . پشک. بشک. مرغول. پیچیده. درهم پیچیده. زره. شکن. شکنج. مجعد. موی پیچیده. موی شکسته. موی مجعد. وژگال ، مقابل خوار وفرخال. موی کوتاه ، مقابل سبط و مسترسل :
سر زلف و جعدش چو مشکین زره
فکنده ست گوئی گره بر گره.
فردوسی.
چو بنمود شب جعد زلف سیاه
از اندیشه خمیده شد پشت ماه.
فردوسی.
حلقه جعدش پر تاب و گره
حلقه زلفش از آن تافته تر.
فرخی.
ز بهر آن که به جعد و به زلف او مانم
به حیله تن را گه جیم کردمی گه دال.
فرخی.
گفتم که مشک نابست آن جعد زلف تو
گفتا به بوی و رنگ عزیز است مشک ناب.
عنصری.
همچو آوازکمان آوای گرگان اندرو
همچو جعد زنگیان شاخ گیاهان پرشکن.
منوچهری.
همچنین دایم نخواهد ماند بر گشت زمان
روی خوبت ششتری و موی جعدت مرغزی.
ناصرخسرو.
نشود رسته بر آن کس که ربوده ست دلش
زلف چون نون و قد چون الف و جعد چو میم.
ناصرخسرو.
مردی بوده است [ جمشید ] قوی ، کشیده ریش و نیکوروی و جعدموی. ( فارسنامه ابن البلخی ص 127 ) .
شب چو جعد زنگیان کوته شده
وز عذار آسمان برخاسته.
خاقانی.
بیا که عاشق آن روی و موی جعد توایم
ثناسرای و دعاگوی فال سعد توایم.
؟ ( از سندبادنامه ) .
آنگه که جعد زلف پریشان برافکند
صد دل به زیر طره طرار بنگرید.
سعدی ( بدایع ) .
به بوی نافه ای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها.
حافظ.
|| زلف. گیسو. ( آنندراج ) مو. موی :
جعدی سیاه دارد کز گشنی
پنهان شود بدو در سرخاره.
رودکی.
سلسله جعدی بنفشه عارضی
کش فریدون افدر و پرویز جد.
ابوشعیب هروی.
غلامان فرستمت با خواسته
نگاران با جعد آراسته.
فردوسی.
همه غالیه جعد مشکین کمند
پرستنده با مادر از بن بکند.
فردوسی.
سر و جعد آن پهلوان جهان
چو سیمین زره بر گل ارغوان.
فردوسی.
یکی چون عاشق بیدل ، دوم چون جعد معشوقه
سیم چون مژه مجنون ، چهارم چون لب لیلی.
منوچهری.
عروس بهاری کنون از بنفشه
گشن جعد و از لاله رخسار دارد.
ناصرخسرو.
عنقا برکرد سر، گفت کزین طایفه
دست یکی در حناست جعد یکی در خضاب.
خاقانی.
آویختی آفتاب بر دوش
از سلسله های جعد پرخم.
خاقانی.
گهی مرغول جعدش باز کردی
ز شب بر ماه مشک انداز کردی.
نظامی.
چون گهر عقد فلک دانه کرد
جعد شب از گرد عدم شانه کرد.
نظامی.
شقایق سنگ را بتخانه کرده
صبا جعد چمن را شانه کرده.
نظامی.
مرا همچنین جعد شبرنگ بود
قبا در بر از نازکی تنگ بود.
سعدی ( بوستان ) .
غلام باد صباحم غلام باد صبا
که با کلاله وجعدت همی کند بازی.
سعدی ( طیبات ) .
غیر آن جعد نگار مقبلم
گر دوصد زنجیر آری بگسلم.
( مثنوی ) .
طره مشکین و جعد عنبرینش هرزمان
سینه و رخسار من در مشک و درعنبر گرفت.
؟
|| مرد پیچان موی. || مرد کوتاه گرداندام. || مرد سخی. مرد بخشنده. ( منتهی الارب ) . مردم جوانمرد. ( مهذب الاسماء ) . || مرد بخیل. ( منتهی الارب ) . از اضداد است. || شتر بسیارپشم. ( مهذب الاسماء ) ( منتهی الارب ) . || موی رنگین. ( مهذب الاسماء ) . || ریشه های علم. ریشه هائی که از درفش آویزان است. جعد منجوق :
درفشی پس اوست پیکر چو ماه
تنش لعل و جعدش چو مشک سیاه.
فردوسی.
به هر سو دیلمی گردن به عیوق
فروهشته کله چون جعد منجوق.
نظامی.
- بعیر جعد ؛ شتر بسیارپشم. ( منتهی الارب ) .
- بعیر جعداللغام ؛ شتری که کفک دهان وی توبرتو باشد. ( منتهی الارب ) .
- تراب جعد ؛ خاک نرم و نمناک. ( منتهی الارب ) .
- جعدالاصابع ؛ مرد کوتاه انگشتان. ( منتهی الارب ) .
- جعد انگشت ؛ کنایه از بخل و خست باشد. ( برهان قاطع ) .
- جعد بافته ؛ گیسوی بافته. موی تافته. ضفیره. ( دهار ) .
- جعد پرخم ؛ به اصطلاح اهل موسیقی کنایه از مبالغه در تحریرات دل آویز. ( آنندراج ) .
- جعد زخمه ؛ کنایه از جعد مکلف و چار شاخ :
چه خوش حیات چه ناخوش چو آخرست زوال
چه جعد زخمه چه ساده چو خارجست نوا.
خاقانی.
- جعد ساده ؛ کنایه از جعد غیر مکلف و جمع شده.
- || به اصطلاح اهل موسیقی عبارت از ساده خوانی است. ( آنندراج ) .
- جعد شتر ؛ کنایه از بسیاری پشم است در بدن مردم. ( برهان قاطع ) .
- جعد شمشاد ؛ طره شمشاد :
بی سرو قد تو جعد شمشاد
بر جبهت بوستان مبینام.
خاقانی.
- جعدالقفا ؛ بدحسب. ( منتهی الارب ) .
- جعد قلم ؛ کنایه از سیاهی و مرکبی است که در شکاف و چاک و پشت قلم باشد. ( برهان قاطع ) .
- || کنایه از سخنان خوب و لطیف است. ( برهان قاطع ) .
- جعد موی ؛ پشک. ( زمخشری ) .
- || خط منحنی مقوس. ( برهان قاطع ) .
- جعد گره گیر ؛ مویی را گویند که هر تارش برهم نشسته و بخودپیچیده باشد. ( برهان قاطع ) :
غمزه زبان تیزتر از خارها
جعد گره گیرتر از کارها.
نظامی.
- جعدالیدین ؛ مرد بخیل. ( منتهی الارب ) .
- حیس جعد ؛ حیس سطبر و بسته و آن نوعی از طعام است که از خرما و روغن و ماست ترتیب دهند. ( منتهی الارب ) .
- خد جعد ؛ رخسار کوتاه و ناکشیده. ( منتهی الارب ) .
- زبد جعد ؛ کفک توبرتو. ( منتهی الارب ) .
- وجه جعد ؛ روی گرد کم نمک. ( منتهی الارب ) .
________________________________________
جعد. [ ج ِ ] ( ع مص ) جعادت. جعودت. مرغولی. پیچیده و درهم بودن موی. شکنج داشتن موی. مجعد بودن موی. رجوع به جعادت و جعد و جعودت شود.
________________________________________
جعد. [ ج َ ] ( اِخ ) ابن درهم ، از سران مغانیه ( مانویان ) و معلم و مربی مروان بن محمد و فرزندان او بود و مروان را به آیین مانی درآورد. مروان را ازآن رو جعدی نامیدند که شاگرد ابن جعدبن درهم بوده است. جعد به فرمان هشام بن عبدالملک و به دست خالدبن عبداﷲ قسری زندانی گردید و حبس او دیر زمانی طول کشیدتا آن که خویشانش قضیه به هشام رفع کردند و از ضعف خود و طول حبس جعد نالیدند. هشام گفت : مگر او هنوز زنده است ؟ و نامه به خالد نوشت که درزمان جعد را به قتل رساند. خالدبن عبداﷲ جعد را در روز گوسفندکشان بجای قربانی بکشت و پیش از کشتن امر هشام را درباره قتل جعد به مردم بگفت چه خود خالد نیز بزندقه ( یعنی پیروی مذهب مانی ) متهم و مادرش نصرانی بود. ( الفهرست ابن الندیم ) . جعدبن درهم عقیده معتزله را که میگفتند قرآن مخلوق است در زمان هشام بن عبدالملک آشکار ساخت و هشام او را به خالد قسری امیر عراق سپرد تا او رابکشد. خالد وی را حبس کرد و نکشت. هشام او را سرزنش و مجبور به کشتن جعد کرد. ( ابن اثیر از غزالی نامه ) . جعدبن درهم مولای سویدبن غفلة و از سران معتزله بود و عقاید خود را درباره خلق قرآن و جبر و اختیار و جز آن در روزگار هشام آشکار کرد و از سخنان اوست : �اگر فرزند از همخوابگی مرد و زن بوجود می آید پس من آفریدگار فرزند خود و مدبر و فاعل کار آفرینش وی هستم وفاعلی جز من در کار نیست و این که میگویند خداوند او را خلق کرده ، مجازی است نه حقیقی �. و نیز از گفته های اوست که : �اگر نظر موجب معرفت است پس این معرفت فعلی است که فاعل ندارد�. ( کتاب التاج جاحظ ص 107 ) .
________________________________________
جعد. [ ج َ ] ( اِخ ) ابن عثمان. تابعی است. رجوع به ابوعثمان در همین لغت نامه شود.
________________________________________
جعد. [ ج َ] ( اِخ ) ابن قیس النمری. از تیم اللات بود و عبیداﷲبن زیادبن ظبیان از خاندان اویند. رجوع به عقد الفریدج 3 ص 311 و البیان و التبیین جزء دوم ص 200 شود.
________________________________________
جعد. [ ج َ ] ( اِخ ) ابن مهج. مکنی به ابامسهر و مشهور بروایت داستانها درباره زنان بود. رجوع به عقد الفرید ج 8 ص 158، 159، 160، 163 شود.
________________________________________
جعد. [ ج َ ] ( اِخ ) تبریزی شیخ امام. معاصر فقیه زاهد بود. به مقبره کحیل مدفونست. ( تاریخ گزیده ص 788 ) .
فرهنگ فارسی
موی پیچیده، زلف مرغول، خلاف مسترسل، جعادجمع
۱ - ( اسم ) پیچش ( گیسو ) . ۲ - ( صفت ) مجمد پیچیده ( موی گیسو ) .
تبریزی شیخ امام . . . معاصر فقیه زاهد بود به مقبره کحیل مدفونست
فرهنگ معین
( جَ ) [ ع . ] ( اِ. ) موی پیچیده ، موی تاب - دار.
فرهنگ عمید
١. موی پیچیده و تابدار.
٢. ( صفت ) [قدیمی] پیچیده و تابدار.
طره
________________________________________
مترادف طره: تاب، زلف، کاکل، گیسو، گیس، کرانه، حاشیه، کناره، گوشه، کنگره، باران گیر، جبهه، ناصیه، تازیانه، تارهای حاشیه دستار و جامه
________________________________________
برابر پارسی: دسته مو، زلف، شکنج مو، کاکل
فارسی به انگلیسی
مترادف ها
brink ( اسم )
کنار، مرز، لب، حاشیه، طره
________________________________________
end ( اسم )
حد، پا، اتمام، سر، عمد، خاتمه، منظور، مقصود، مراد، نوک، طره، راس، پایان، انتها، فرجام، ختم، سرانجام، ختام، عاقبت، آخر، غایت، انقضاء
________________________________________
crest ( اسم )
قله، طره، تاج، ستیغ، یال، کلاله، بالاترین درجه، فش
________________________________________
extremity ( اسم )
سر، شدت، ته، طره، انتها، غایت، نهایت، حد نهایی
________________________________________
tuft ( اسم )
دسته، منگوله، طره، کلاله، ریش بزی، ته ریش، ریشه پارچه
________________________________________
edging ( اسم )
لبه، طره، لبه گذاری، سجاف
________________________________________
brim ( اسم )
کنار، حاشیه، لبه، طره، ضلع
________________________________________
tress ( اسم )
طره
________________________________________
lock of hair ( اسم )
طره، جعد موی
________________________________________
ringlet ( اسم )
طره، کلاله، جعد موی، حلقه زلف، انگشتری کوچک
فرهنگ اسم ها
اسم: طره ( دختر ) ( عربی )
معنی: موی پیشانی، زلف
برچسب ها: اسم، اسم با ط، اسم دختر، اسم عربی
لغت نامه دهخدا
( طرة ) طرة. [ طَرْ رَ ] ( ع اِ ) تهیگاه. || ( مص ) آبستن کردن گشن ماده را به یک آمیزش. ( منتهی الارب ) .
________________________________________
طرة. [ طُرْ رَ ] ( ع اِ ) کرانه جامه که پرزه ندارد. ( منتهی الارب ) . || کرانه وادی. کرانه جوی. کرانه و طرف هر چیزی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) . کنار. ( نصاب ) . حاشیه : و گوشه طره عفتشان به سرانگشت خیانت کسی فرونکشیده. ( مقدمه دیوان حافظ چ قدسی ) . و من [ از زبان لباس در مناظره بین لباس و طعام ]چون طره خود را افتاده میداشتم و غدر متاع کاسه خود خواسته میگفتم. ( نظام قاری ، دیوان البسه ص 132 ) .
اوصاف طره های عمایم بود همه
هر جا که ذکر طره طرار میکنم.
نظام قاری ( دیوان البسه ص 26 ) .
دارم بسی ز ریشه پوشی خیالها
یابم ز عقد طره دستار حالها.
نظام قاری ( دیوان البسه ص 38 ) .
عمامه با یقه در قفا فتاده چه گفت
مراست طره فتاده ترا چه افتاده ست.
نظام قاری ( دیوان البسه ص 40 ) .
ای که دستار سمرقندیت افتاده پسند
جانب طره عزیز است فرومگذارش.
نظام قاری ( دیوان البسه ص 86 ) .
دستار تو طره و سر و بر داری
وز پر چو کلاه زینت و فر داری.
نظام قاری ( دیوان البسه ص 124 ) .
|| موی پیشانی. موی صف کرده بر پیشانی. ( منتهی الارب ) . طره جبین. ناصیه. و به معنی زلف و موی پیشانی ، مرادف ناصیه ، وفارسیان بمعنی زلف و کاکل نیز استعمال نمایند، لکن از بعضی اشعار، طره غیر زلف استعمال میشود. ملا طغرا بمعنی دوم آورده :
کم ز دل شانه نیست طره باد صبا
طره چو گردید جمع، زلف پریشان خوش است.
ظهوری بمعنی اول گفته :
نگردد شب سفید از شرمساری
ز مشکین طره ای روزم سیاه است.
و له :
ساقی بگسست طره خویش
گو توبه ما مکن فراموش.
و طرار و شوریده از صفات اوست. ( آنندراج ) . زلف پیچیده شده. گیسوی بسته آراسته :
به تیغ طره ببرد ز پنجه خاتون
به گرز پست کند تاج بر سر چیپال.
منجیک.
تا غمزه رعنای تو با ما چه کند
تا طره طرار تو با ما چه کند.
؟ ( از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ) .
بر سر بیرق بلاف پرچم گوید منم
طره خاتون صبح ، بر تتق روزگار.
عمادی عزیزی ( از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ) .
طره مشکین و جعد عنبرینش هر زمان
بیشتر بخوانید . . .
فرهنگ فارسی
دهی است از دهستان برزرود بخش نطنز شهرستان کاشان : در ۴۵ کیلومتری شمال غربی نطنز و ۱۴ کیلومتری مغرب پل هنجن : کوهستانی و سردسیر : ۷۴٠ تن سکنه . آب از ۹ رشته قنات است . محصول غلات حبوب میوه : شغل اهالی زراعت است .
جبهه، ناصیه، دسته موی تابیده درکنارپیشانی، ریشه دستار، حاشیه، کناره جامه، کناره چیزی
( اسم ) ۱ - کناره چیزی ( جامه وادی جوی ) کرانه گوشه : طره بام . ۲ - موی پیشانی موی صف کرده بر پیشانی . ۳ - نگار جامه علم جامه . ۴ - علاقه دستار و کمر بند . ۵ - کنگره ای که بر سر دیوار از آجر یا کاشی سازند . ۶ - سقفی که از چوب و خشت بر دروازه ها سازند برای محافظت از باران ۷ - تازیانه . یا طره دستار . ریشه و فش و علاقه تارهای بی پود که در دستار برای زینت گذارند .
شهر کوچکی است بافریقیه
فرهنگ معین
( طُ رَّ ) [ ع . ] ( اِ. ) ۱ - کنارة هر چیزی ، حاشیه . ۲ - زلف ، موی پیشانی . ۳ - نقش و نگارجامه . ۴ - حاشیة کتاب .
فرهنگ عمید
۱. دستۀ موی تابیده در کنار پیشانی.
۲. [قدیمی] ریشۀ دستار.
۳. [قدیمی] حاشیه و کنارۀ جامه.
۴. [قدیمی، مجاز] کنارۀ چیزی.
فرهنگستان زبان و ادب
{cornice} [علوم جَوّ] سازه ای آویزان از جنس یخ و برف که براثر وزش باد بر لبه های کوهسار شکل می گیرد
واژه نامه بختیاریکا
( طُره ) ترنه
دانشنامه عمومی
طُرّه یا تیر سرکش یا تیر کنسول در ساختمان سازی و هواپیماسازی به تیر یا عضو افقی گفته می شود که یک سرش بر پایه متکی و سر دیگرش از بدنهٔ بنا بیرون نشسته است.
برای انجام محاسبه برای طره فرمول استونی از فرمول های مهم است: δ = 3 σ ( 1 − ν ) E ( L t ) 2 {\displaystyle \delta ={\frac {3\sigma \left ( 1 - \nu \right ) }{E}}\left ( {\frac {L}{t}}\right ) ^{2}}
wiki: طره
________________________________________
طره ( ابهام زدایی ) . طُرّه یا طَرِه ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
طُرّه یا تیر سرکش یا تیر کنسول
طَرِه، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان نطنز در استان اصفهان.
wiki: طره ( ابهام زدایی )
________________________________________
طره ( نطنز ) . طره ( نطنز ) ، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان نطنز در استان اصفهان ایران است.
wiki: طره ( نطنز )
گزارش تخلف یا اشتباه در معنی
دانشنامه آزاد فارسی
طُرِّه
نقش لچک ها در قالی، گاهی به هم می پیوندد که به نقش به هم پیوستۀ آن ها طره می گویند. طره اگر از دو لچک کنار هم تشکیل شود نیم طره، و چنانچه از چهار لچک به هم پیوسته حاصل شود، طرۀ کامل را تشکیل می دهد.
wikijoo: طره
________________________________________
طره ( معماری ) . طُرِّه ( معماری )
طُرِّه
در معماری، هر نوع عنصر حجمی، سطحی، یا خطی، که از یک طرف به تکیه گاه متصل، و طرف دیگر آن آزاد باشد. طرّه، پیش آمدگی سقف یا تیر یا لبۀ دیوار به طرف بیرون، و تیر یا سازه ای است که به تکیه گاهی در یک سوی خود متکی باشد. �شُرْفه� یا آجرهای پیش آمدۀ لبۀ بام، و نیز اتاقک های پیش نشستۀ طبقات بالایی، همچنین پیش آمدگی سقف های چوبی در سَتاوَندهای معماری صفوی ( ازجمله سَتاوَند چهل ستون اصفهان ) از اقسام طرّه اند.
wikijoo: طره_ ( معماری )
شهرستان سلسله در لرستان از طوایف متفاوتی تشکیل گردیده که یکی از این طوایف کاکولوند است که نام آن گرفته شده از یک رسم قدیمی و گذشته است که آن عبارت است از اینکه مردان قبیله هر گاه سر خود را می تراشیدند موی جلوی سر خود را نمی تراشیدن کاکول آنها خود نشانه نام طایفه آنها بود.