بر آن لشکر آنگه شود کامگار
که بگشایداز بند اسفندیار.
فردوسی.
شوی بر تن خویش بر کامگاردلت شاد گردد چو خرم بهار.
فردوسی.
فریدون چو شد بر جهان کامگارندانست جز خویشتن شهریار.
فردوسی.
ببخشد گنه چون شود کامگارنباشد سرش تیز و نابردبار.
فردوسی.
رنج نادیده کامگار شدندهر یکی بر یکی به نیک اختر.
فرخی.
چو بر دشمنان شاه شد کامگارشد از فرخی کار اوچون نگار.
نظامی ( از آنندراج ).
فرق ترا درخورد، افسر سلطانیت گرچه بدین مرتبه ، غیر تو شد کامگار.
خاقانی.
و رجوع به کامگار وکامگار گشتن شود.