کامل کردن. [ م ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) بی نقص کردن. بی عیب ساختن. به کمال رساندن : ز بسکه اهل هنر را بزرگ کرد و نواخت بسی نماند که هر ناقصی کند کامل.سعدی.رجوع به کامل شود.
complete (فعل)انجام دادن، به انجام رساندن، تکمیل کردن، خاتمه دادن، کامل کردن، سپری کردنtotalize (فعل)جمع زدن، کامل کردن، کلی کردنmature (فعل)سنگین کردن، کامل کردن، منقضی شدن، رشد کردن، بحد بلوغ یا رشد رساندنround (فعل)گرد کردن، دور زدن، کامل کردن، بیخرده کردنcomplement (فعل)کامل کردن، متمم گرفتن، متمم بودنintegrate (فعل)درست کردن، یکی کردن، تمام کردن، کامل کردن، تابعه اولیه چیزی را گرفتن