که من بودم اندر جهان کامران
مرا بود شمشیر و گرز گران.
فردوسی.
کامران باش و شادمانه بزی دشمنانت اسیر گرم و حزن.
فرخی.
تو کامران باش و دشمن توسرگشته و مستمند و بدکام.
فرخی.
جاودان بادی بعالم پادشاه و کامران خاک حلم و باد شوکت آب لطف و ناز تاب.
سوزنی.
که دایم شهریارا کامران باش بصاحب دولتی صاحبقران باش.
نظامی.
جهان را تا ابد شاه جهان بادبر آنچ امید دارد کامران باد.
نظامی.
ملک بوالمظفر که خواهد فلک که مانند او کامران باشدی.
مسعودسعد.
- کامران حسن بودن ؛ بهره مند بودن از زیبایی. از زیبایی خود بهره بردن : تو کامران حسنی چونین قیاس میکن
آن کو اسیر هجر است آسان چگونه باشد.
خاقانی.