کام از او کس نگرفته ست مگر باد بهار
که بر آن زلف و بناگوش و جبین میگذرد.
سعدی.
چون خضر کام دل ز حیات ابد گرفت هر کس که تن نداد به اظهار زندگی.
ملاطاهر غنی ( از آنندراج ).
- کام برگرفتن ؛ به مراد رسیدن. کامیاب شدن. کام ستدن. کام راندن. کام یافتن. کام بردن. به آرزو رسیدن. تمتع برداشتن : چو کام از گوی و چوگان برگرفتند
طوافی گرد میدان در گرفتند.
نظامی.
گر همه زر جعفری داردمرد بی توشه برنگیرد کام.
سعدی.
تو گوئی در همه عمرم میسر گردد این دولت که کام از عمر برگیرم و گر خود یک زمانستی.
سعدی.
- || ارضاء کردن شهوت : یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما هم چنان لب بر لبی نابرگرفته کام را.
سعدی.
برگرفت از لبش به زور و به زرهمه کامی که میتوان برداشت.
اوحدی.
- || کام کودک پس از تولد برداشتن. رجوع به کام برداشتن در این لغت نامه و آنندراج شود : بزهرت دایه کامم برگرفته ست
بشهد دیگرانم رغبتی نیست.
ظهوری ( از آنندراج ).