کالیدن

لغت نامه دهخدا

کالیدن. [ دَ ] ( مص ) بمعنی درهم شدن. ( برهان ) ( احوال و اشعار رودکی ص 1161 ) ( از شعوری ج 2 ورق 252 ).پریشان شدن. ( آنندراج ). آشفتن. ژولیدن :
بهر دنیا تا بکی کالیدنت
هر زمان جوشیدن و نالیدنت.
شاکر بخاری ( از حاشیه برهان چ معین ).
|| درهم کردن. ( برهان ). آشفته کردن. || دور شدن و کنار رفتن. ( فرهنگ رشیدی ). || گریختن. ( سروری ) ( از برهان ). فرار کردن. رفتن بشتاب بی دانستن حاضران ، که آن را بتداول عامه جیم شدن گویند. اصح آن به کاف فارسی است. ( غیاث و رشیدی از آنندراج ) :
ز کالیدن یک تن از رزمگاه
شکست اندرآید به پشت سپاه.
لبیبی.
|| شکست خوردن و منهزم شدن. || شکست دادن و منهزم کردن. || گریزانیدن. || گداختن. || حل کردن. || افشاندن. || پاره پاره کردن. || راست شدن نوک موها از ترس و هراس. || پوست پوست شدن دست. || پریشان و ژولیده گشتن مویها. || داشتن موهای زردرنگ مانند موهای مادرزاد. ( ناظم الاطباء ).

کالیدن. [ دُ ] ( اِخ ) شهر قدیمی یونان در ناحیه اتولی که بوسیله شخص خونخواری که مله آگر را کشت غارت شد.

فرهنگ معین

(دَ ) (مص ل . ) ۱ - آشفته شدن ، ژولیده شدن . ۲ - گریختن .

فرهنگ عمید

۱. درهم شدن، آشفته شدن، ژولیده شدن.
۲. گریختن، دور شدن: ز کالیدن یک تن از رزمگاه / شکست اندر آید به پشت سپاه (لبیبی: شاعران بی دیوان: ۴۸۹ ).

واژه نامه بختیاریکا

( کالیدِن ) اِکالُم سیت
( کالیدِن ) کاشتن

پیشنهاد کاربران

پیشتر در شیرازی هم جیم شدن را کالیدن میگفتند یهودیان شیراز هنوز میگویند
یک شعر یهودی شیراز هست میگوید
ما میکالوم ا بیتن شما بین امکو
مین جیم میشم از خانه شما هم بیان انجا
سه معنی دارد:
۱ - آشفتن
۲ - کاشتن
۳ - گریختن
ریختن.
همان گالیدن و اغاریدن و اغالش و غریدن است و دیگر گالدن و گالیدن چون هشت و هلد است گاشت و گالد
ز کالیدن یک تن از رزمگاه
شکست اندرآید به پشت سپاه.
لبیبی
بگفت این و برگاشت اسپ نبرد.
...
[مشاهده متن کامل]

بیامد بنزدیک فرشیدورد
که از یکدگر روی برگاشتند.
دل و جان به اندوه بگذاشتند
بر ویسه شد قارن رزم جوی
ازو ویسه در جنگ برگاشت روی
به آورد با او بسنده نبود
بپیچید ازو روی و برگاشت زود
نرفت ایچ با من سخن ز آشتی
ز فرمان من روی برگاشتی
از آوردگه روی برگاشتند
همی خستگان خوار بگذاشتند
زمانه ز تو پاک برگاشت روی
نه جای فریب است چاره مجوی
چنین روی از جنگ برگاشتند
که ما را بدین گونه بگذاشتند
کمند اندرافگند و برگاشت روی
ز کرده پشیمان و دل جفت جوی
سوی پهلوان روی برگاشتند
وزان دیده گه بانگ برداشتند
یکایک چو از جنگ برگاشت روی
پی اندر گرفتم رسیدم به اوی
ز زینش جدا کرد و برداشتش
چو بر بابزن مرغ برگاشتش
همی برگرایید و برگاشت اسپ
بیامد بکردار اذرگشسپ
فرستاده بشنید گفتار اوی
زمین را ببوسید و برگاشت روی
سپاه از لب آب برگاشتند
بفرمود تا رود نگذاشتند.
جهاندار ناچار برگاشت اسپ
پس اندر همی تاخت ایزدگشسپ.
به سوگند از آن مرز برگاشتش
به خواهش سوی روم بگذاشتش.
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه
که این را که برگاشتم من زراه.
.
چو دارا چنان دید برگاشت روی
گریزان همی رفت با های وهوی.
چو پیران چنان دید برگاشت روی
سوی لشکر خویش بنهاد روی.
همی برگرائید و برگاشت روی
نبد جنگ رستم ورا آرزوی.
کزآن هر سواری بهنگام کار
نه برگاشتندی سر از ده سوار.
به خانه نهانش همی داشتم
برو پشت هرگز نه برگاشتم.
که بر من چنین پشت برگاشتی
برین دژ مرا خوار بگذاشتی.
همه سربسر پشت برگاشتند
فرامرز را خوار بگذاشتند.
همه مهتران پشت برگاشتند
مرا در جهان خوار بگذاشتند.
به بیچارگی پشت برگاشتند
سراپرده و خیمه بگذاشتند.
که ما را برین گونه بگذاشتند
بخیره چنین روی برگاشتند.
دل زادفرخ نگه داشت نیز
سپه را همی روی برگاشت نیز.
جهانی پر از داد شد یک سره
همی روی برگاشت گرگ از بره.
سپاهش همه روی برگاشتند
جهانجوی را خوار بگذاشتند.
به سوگند ازان مرز برگاشتش
به خواهش سوی روم بگذاشتش
فردوسی.
گُسی کرد دیگر سپه هر چه داشت
همه زنگیان را ز ره بازگاشت
نزد گام هرچند برگاشتش
پیاده شد از دست بگذاشتش
چو بازآمد از ابر بگذاشتش
به چوگان هم از راه برگاشتش
درفش و بٌنه پاک بگذاشتند
گریزان ز کین روی برگاشتند
ز خواهنده کس پیش نگذاشتی
هرآن کآمدی خوار برگاشتی
من از پند او روی برگاشتم
ترا سر ز خورشید بگذاشتم
از اندازه بر پای بگذاشتند
ز یزدان بهم روی برگاشتند
گریزنده کز جنگ برداشت پشت
از ان به که گویند دشمنش کشت
توان خواراز او دست برداشتن
وزین خو نشایدْش برگاشتن.
نزد گام هرچند برگاشتش
پیاده شد از دست بگذاشتش.
بزد بر سر پیل و برگاشتش
بر این گوش و زآن گوش بگذاشتش.
زمین قبلهٔ نامور مصطفی است
از او روی برگاشتن نارواست
اسدی طوسی
مسعود شکسته و خاکسار و علم نگونسار پشت برگاشت. ( راحةالصدور راوندی ) .

بپرس