در تو تا کافی بود از کافران
جای گند و شهوتی چون کاف ران.
مولوی.
کاف. ( اِ ) بمعنی شکاف و تراک باشد. ( فرهنگ اسدی ) ( رشیدی ) ( برهان ) ( آنندراج ) :
ز آهیختن تیغها از غلاف
کُه ِ کاف را در دل افتاد کاف.
فردوسی ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ).
|| درز. رخنه. لا. لای : بیامد قلون تا بنزدیک در
ز کاف در خانه بنمود سر.
فردوسی.
کهی بگونه کافور کان بود از گل میان کاف که اندر ز لعل حلقه میم.
سوزنی.
|| ( نف ) و شکافنده را نیز گویند. ( جهانگیری ) ( رشیدی ) ( برهان ) ( آنندراج ). مخفف کافنده : بر آرزوی کف راد او زکان گهر
گهربرآید بی کوه کاف و بی میتین.
فرخی.
بدانگونه زد نعره کوه کاف که سیمرغ لرزید در کوه کاف.
اسدی.
هر دو چو صبح از عمود گنبدکافندصبح بلی از عمود گنبدکافست.
خاقانی.
|| ( اِ ) و به اصطلاح اهل صنعت اشاره به علم کیمیاست. ( برهان ).کاف. ( اِخ ) حصار استواری است در سواحل جام نزدیک حبلة که در دوران تسلط فرنگ به مردی که او را ابن عمرون میگفتند تعلق داشت. ( معجم البلدان ). || کوهی است. ( در منتهی الارب به ماده ک و ف مراجعه شود ).
کاف. [ کاف ف ] ( ع ص ) بازدارنده. ( المنجد ). || شتر ماده که دندانهای او سابیده باشد. ( برهان ) ( المنجد ).
کاف. [ فِن ] ( ع ص ) در عربی بمعنی کفاف و کافی باشد. ( برهان ) ( منتهی الارب ). || کارگذار. ( منتهی الارب ). || به اصلاح آرنده میان مردمان. ( مهذب الاسماء ). || بسنده. ( منتهی الارب ).