کنون خوان و می باید آراستن
بباید به می غم ز دل کاستن.
فردوسی.
کی عیب سرزلف بت از کاستن است چه جای به غم نشستن و خاستن است.
عنصری.
گرچه اندوه تو و بیم تو از کاستن است ای فزوده ز چرا چاره نیابی تو ز کاست.
ناصرخسرو.
هیچ کارم نیست جز جان کاستن بر امید لعل جان افزای تو.
عطار.
ما بمردیم و بکلی کاستیم بانگ حق آمد همه برخاستیم.
مولوی.
بحرهای جمال گیرد کاست.آذری.
|| کم کردن. تفریق کردن. ( فرهنگستان ). || کاستن ماه ، محق. امحاق. تمحق. ( منتهی الارب ). تغییر ماه ازحالت بدر بهلال :و رجوع به «کاست » و «کاهیدن » و «کاهش » شود.