بتکک [بنگه ] از آن گزیدم این کازه
کم عیش نیک و دخل بی اندازه.
رودکی.
سپه را ز بسیاری اندازه نیست در این دشت یک مرد را کازه نیست.
فردوسی.
نشسته بصد خشم در کازه ای گرفته بچنگ اندرون بازه ای.
خجسته ( از صحاح الفرس ).
گه چاشت چون بود روز دگربیامد برهمن ز کازه بدر.
اسدی.
چو آمد بیابان یکی کازه دیدروان آب و مرغی خوش و تازه دید.
اسدی.
برهمن یکی پیر خمیده پشت بیامد ز کازه عصائی بمشت.
اسدی.
ای رسیده شبی به کازه من تازه بوده بروی تازه من.
سوزنی.
بزیم کوری ترا چندان که دگر ره رسی بکازه من.
سوزنی.
گرچه از میری ورا آوازه ای است همچو درویشان مر او را کازه ای است.
مولوی.
امید وصل تو نیست در وهم من که آخردر کازه گدایان سلطان چگونه باشد.
مولوی.
آفتابی رفت در کازه هلال در تقاضا که اَرِحنا یا بلال !
مولوی.
سپهر نیلگون با اینهمه قدرسرای شاه عادل راست کازه.
شمس فخری.
|| خانه و منزل عموماً. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). || بمعنی کاوه و آن چوبکی باشد که درودگران در میان چوبهای بزرگ نهند تا بشکافند. ( احوال و اشعار رودکی ص 1165 ).طبایع گر ستون تو ستون را هم بپوسد تن
نپوسد آن ستون هرگز کش از طاعت زنی کازه.
ابوالعباس مروزی ( احوال و اشعار رودکی ص 1165 ).
|| جایی که در بیابان برای خواب گوسفندان سازند و آن را شوغا و شوگا گویند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). || صومعه. ( فرهنگ اسدی نخجوانی ) ( صحاح الفرس ). صومعه ای که بر سر کوه بنا نمایند. ( برهان ) ( غیاث ) ( ناظم الاطباء ). خلوت خانه نصاری. ( برهان ). || کاز. رجوع به کاز شود. || علامتی باشد که صیادان در کنار دام از شاخهای درخت سازند و چیزها از آن آویزند تا صید از آن رمیده بطرف دام و دانه آیدیا خود در عقب آن پنهان شده دام را بکشند. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). داهول است که شاخهای درختان بر یکطرف دام برزمین فرو برند که شکار رم کند و بسوی دام آید. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). کمین گاه شکارچیان. کاژه : بیشتر بخوانید ...