کارزار کردن

لغت نامه دهخدا

کارزار کردن. [ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) جنگ کردن : کارزار نمودن یا قَفن. تَعَصوُد. اِقتِتال. تَقاتُل. عَیهَلَه. عَوهَلَه. غَیثَمَه. مُعارَکَه. عِراک. عُلعول. مَعمَعَه. ( منتهی الارب ). جِهاد. لَقیَة. ( دهار ). مُقاتَلَه. تَطریف. تَواطُح : موبد موبدان گفت... خود بجنگ ترک توجه کن که هیچ دشمن بدتر از ترک نیست یا خود برو یا سپاه بفرست با سپهسالاری جلد و مبارز تا با وی کارزار کند. ملک هرمز گفت احسنت نیکو گفتی. ( ترجمه طبری بلعمی ).
بکن جهد آن تا شوی مردمی
مکن با خدای جهان کارزار.
ناصرخسرو.
در زمی اندر نگر که چرخ همی
با شب یازنده کارزار کند.
ناصرخسرو.
و اینک علی بن ابیطالب ( ع ) برادر من و وصی من است جهاد کندبر تأویل قرآن چنانکه من کارزار کردم. ( مجمل التواریخ و القصص ص 233 ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) جنگ کردن حرب کردن محاربه : [ اصحاب خود را بزبان عجم گفت که بدار زنید یعنی کار زار کنید و بکشید این طایفه را ] . ( تاریخ قم ۸۲ )

پیشنهاد کاربران

بپرس