کاردی

لغت نامه دهخدا

کاردی. ( ص نسبی ) منسوب به کارد.
- گوسفند ( گاو ) کاردی ؛ گوسفند و گاوی که برای کشتن پرورش دهند.
|| ( اِ ) شفتالوی بزرگ دیررس. قسمی شفتالوی درشت وپرآب و خوش طعم دیررس که چون غالباً آن را نارسیده خورند ناچار با کارد برند. هلوی کاردی.

کاردی. ( اِ ) نامی است که در «نور» ( مازندران ) به بارهنگ دهند. رجوع به بارهنگ شود.

فرهنگ فارسی

( صفت اسم ) ۱ - منسوب به کارد یا گوسفند ( گاو ) کاردی . گوسفندی ( گاوی ) که برای کشتن پرورش دهند . ۲ - کاردی کردن . ۳ - قسمی شفتالوی بزرگ و خوش طعم و پر آب و دیر رس که چون غالبا آنرا نارس خورند ناگزیر باید با کارد برند . ۴ - شکوفه طلع ( بدین معنی در تفسیر تربت جام بکار رفته ) .
نامی است که در نور مازندران به بارهنگ دهند

فرهنگ عمید

۱. قطعه قطعه.
۲. زخمی.
۳. ویژگی میوه ای که هستۀ آن به راحتی جدا نمی شود.
* کاردی کردن: (مصدر متعدی ) [عامیانه، مجاز]
١. زدن ضربه های پیوسته با کارد به قطعۀ گوشت جهت آماده ساختن آن برای کباب.
٢. زخمی کردن، چاقو زدن.

گویش مازنی

/kaardi/ کردی

واژه نامه بختیاریکا

( کاردی (کاردین) ) ( گ ) از گونه ی گیاهان ییلاقی شبیه پر ترشک و بنه سرخی

پیشنهاد کاربران

بپرس