کاردی
لغت نامه دهخدا
- گوسفند ( گاو ) کاردی ؛ گوسفند و گاوی که برای کشتن پرورش دهند.
|| ( اِ ) شفتالوی بزرگ دیررس. قسمی شفتالوی درشت وپرآب و خوش طعم دیررس که چون غالباً آن را نارسیده خورند ناچار با کارد برند. هلوی کاردی.
کاردی. ( اِ ) نامی است که در «نور» ( مازندران ) به بارهنگ دهند. رجوع به بارهنگ شود.
فرهنگ فارسی
نامی است که در نور مازندران به بارهنگ دهند
فرهنگ عمید
۲. زخمی.
۳. ویژگی میوه ای که هستۀ آن به راحتی جدا نمی شود.
* کاردی کردن: (مصدر متعدی ) [عامیانه، مجاز]
١. زدن ضربه های پیوسته با کارد به قطعۀ گوشت جهت آماده ساختن آن برای کباب.
٢. زخمی کردن، چاقو زدن.
گویش مازنی
واژه نامه بختیاریکا
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید