کارداری

/kArdAri/

لغت نامه دهخدا

کارداری. ( حامص مرکب ) عمل کاردار. ولایت. حکومت :
بخدائی که کرد گردون را
کلبه قدرت الهی خویش
که ندیدم ز کارداری عشق
هیچ سودی مگر تباهی خویش.
انوری.

فرهنگ فارسی

عمل کاردار ولایت
شغل کار دار ۱ - دارای شغل و کار بودن . ۲ - حکومت والیگری : [ بخدایی که کرد گردون را کلب. قدرت الهی خویش ] . [ که ندیدم ز کار داری عشق هیچ سودی مگر تباهی خویش ] . ( انوری ) ۳ - وکالت ماموریت . ۴ - شغل شارژدافر .

فرهنگ عمید

١. (سیاسی ) شغل و عمل کاردار.
٢. دارای کار بودن.
٣. [قدیمی] حکومت، والی گری.
۴. [قدیمی] ادارۀ امور، گرداندن کارها: به خدایی که کرد گردون را / کلبهٴ قدرت الهی خویش که ندیدم ز کارداری عشق / هیچ سودی مگر تباهی خویش (خاقانی: ۸۸۹ ).

پیشنهاد کاربران

بپرس