کارجوی. ( نف مرکب ) کارجو. آنکه شغل خواهد. بیکاری که کار طلبد. کارجوینده. جویای کار. || منهی : بیامد چو نزدیک قیصر رسید یکی کارجویش بره بر، بدید.
فردوسی.
بسی یاد کردند از آن کارجوی به سال چهارم پدید آمد اوی.
فردوسی.
ابا هر هزاری یکی کارجوی برفتی نگهداشتی کار اوی.
فردوسی.
چون بند کرددر تن پیدایی این جان کار جوی نه پیدا را.
ناصرخسرو.
فرهنگ فارسی
بیکاری که کار طلبد ( کار جو ی ) ( اسم ) ۱ - آنکه در پی کاریست کسی که جویای شغلی است . ۲ - منهی خبر گزار: [ ابا هر هزاری یکی کار جوی برفتی نگهداشتی کار اوی ] .