لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
نصب کردن
مترادف ها
جا دادن، درست کردن، معین کردن، تعیین کردن، مقرر داشتن، محدود کردن، محکم کردن، کار گذاشتن، نصب کردن، استوار کردن، تعمیر کردن، ثابت شدن، ثابت ماندن، قرار دادن، بحساب کسی رسیدن، مستقر شدن، چشم دوختن به
مرتب کردن، چیدن، سفت شدن، اغاز کردن، نشاندن، کار گذاشتن، نصب کردن، قرار دادن، مستقر شدن، غروب کردن، گذاردن، نهادن، قرار گرفته، جاانداختن
قلم زدن، نشاندن، کار گذاشتن، در نگین گذاشتن، مرصع کردن
کار گذاشتن، نصب کردن، منصوب نمودن
کار گذاشتن، نصب کردن، منصوب نمودن
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید