چه شهر شهر بدو اندرون سرای سرای
چه کاخ کاخ بدو اندرون بهار بهار.
رودکی.
از ایوان گشتاسپ تا پیش کاخ درختی گشن بیخ و بسیارشاخ.
دقیقی.
ای منظره و کاخ برآورده به خورشیدتا گنبد گردان بکشیده سر ایوان.
دقیقی.
ز یک میل کرد آفریدون نگاه یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه.
فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 52 ).
به اسپ اندر آمد به کاخ بزرگ جهان ناسپرده جوان سترگ.
( ایضاً ص 53 ).
بکاخ اندر آمددوان کندرودر ایوان یکی تاجور دید نو.
( ایضاً ص 55 ).
ز بی راه مر کاخ را بام و درگرفت و بکین اندر آوردسر.
( ایضاً ص 58 ).
هم از رشک ضحاک شد چاره جوی ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی.
( ایضاً ص 59 ).
برسم کیان تاج و تخت بهی بیاراست باکاخ شاهنشهی.
( ایضاً ص 62 ).
یکی کاخ آراسته چون بهشت همه از زر و سیم افگنده خشت.
( ایضاً ص 72 ).
فرود آورید اندر آن کاخشان چو شب روز شد کرد گستاخشان.
( ایضاً ص 72 ).
چو آمد بکاخ گران مایه بازبپیش جهان داور آمد براز.
( ایضاً ص 76 ).
چو آیی بکاخ فریدون فرودنخستین ز هر دو پسر ده درود.
( ایضاً ص 80 ).
برون آمد از کاخ شاپور گردفرستاده سلم را پیش برد.
( ایضاً ص 98 ).
سپهر برین کاخ ایوان اوست بهشت برین روی خندان اوست.
( ایضاً ص 102 ).
یکی کاخ بد تارک اندر سماک نه از دست رنج و نه از سنگ و خاک.
( ایضاً ص 137 ).
چنین گفت گوینده با پهلوان که از کاخ مهراب روشن روان...
( ایضاً ص 157 ).
نبایدشدن تان سوی کاخ بازبدان تا پیامی فرستم براز.
( ایضاً ص 159 ).
پرستنده گفتا چو فرمان دهی بتازیم تا کاخ سرو سهی.
( ایضاً ص 161 ).
بیشتر بخوانید ...