کاجوی

لغت نامه دهخدا

کاجوی. ( اِخ ) ( امیر... ) از دلاوران درگاه دانشمند بهادر. دانشمند بهادر رااین کلمات خوش آمد به رفتن حصار راغب و مایل گشت پسر خود لاغری را پیش خواند و گفت با بیست تن از شجعان سپاه و مبارزان درگاه بحصار رود و در عقب او کاجوی را با ده مرد دیگر بفرستاد و پس از وی منکوی را با جماعتی دیگر روانه حصار گردانید چون امیرزاده لاغری بحصار درآمد جمال الدین محمد سام به بشاشت تمام او را به بارگاه ملک فخرالدین درآورد و متعاقب کاجوی و منکوی ، در مدت یک ساعت قریب هشتاد مرد دلاور دانشمند حاضرشدند شراب و نقل و مایحتاج مجلس مهیا گردانیده بودند ایشان را بشراب مشغول گردانید ساعت بساعت جمال الدین سام پیش ایشان آمد و نعمتی دیگر می آورد و خدمتی میکرد لاغری و کاجوی او را میستودند و او کاسه میداشت ودر اثنای آن حال کاجوی نیم مست از خرگاه بیرون آمد و به اسم تفرج مناظره بر ابراج حصار به هر طرفی می افکند ناگاه چهارتن از دلاوران غوری را دید که با سلاح تمام در پس خم گردش دیوار در کمین نشسته بودند جمال الدین محمد را گفت ای پهلوان این طایفه چه کسانند مگر بجهت گرفتن ما مرد در کمین نشانده ، جمال الدین محمدسام گفت هرگز مباد که من با خاندان شما بد اندیشم چماقی بگرفت و حمله به آن مردان کرد و ایشان را باده مرددیگر بفرمود تا از حصار بیرون کردند و این خبر بدانشمند بهادر رسید که جمال الدین محمد سام جماعتی را که سلاح پوشیده بودند بزخم چماق از حصار بیرون کرد دانشمند بهادر از آن معنی شادمان گشت و مطمئن خاطر شد...( ذیل جامعالتواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو ص 32 ).

پیشنهاد کاربران

بپرس