ای طبع سازوارچه کردم ترا چه بود
با من همی نسازی و دایم همی ژکی.
کسائی.
از او شاه ایران فراوان ژکیدبرآشفت و از روزبه لب گزید.
فردوسی.
همه ره ز دانا همی لب مکیدفرودآمد از اسب و چندی ژکید.
فردوسی.
بگفت این و تیغ از میان برکشیدز خون سیاوش فراوان ژکید.
فردوسی.
سخن همه سخن غازی بود... و پدریان را نیک از آن درد می آمد و می ژکیدند تا آخر بیفکندندش. ( تاریخ بیهقی ص 58 ). و این قوم را سخت ناخوش می آمد وی را در درجه ای بدان بزرگی دیدن ، چه خرد دیده بودند می ژکیدند و می گفتند. ( تاریخ بیهقی ص 134 ). ژکیدن و گفتار آن قوم به حاجب میرسانیدند و او میخندیدی و از آن باک نداشتی. ( تاریخ بیهقی ص 134 ). خواجه [ احمد حسن ] آغازید هم از اول به انتقام مشغول شدن و ژکیدن. ( تاریخ بیهقی ص 155 ). بوسهل زوزنی بر خشم خود طاقت نداشت برخاست نه تمام و بر خویشتن می ژکید. ( تاریخ بیهقی ص 181 ). و یوسف چه دانست که دل و جگر معشوقش بر وی مشرفند به هر وقتی و بیشتر در شراب می ژکید و سخنان فراختر میگفت که این چه بود که همگان کردیم. ( تاریخ بیهقی ).ای پیشه کرده نوحه بدرد گذشته عمر
با خویشتن همیشه همیدون همی ژکی.
لؤلؤئی ( از لغت نامه اسدی نسخه نخجوانی ).