این سَلَب من بین در ماه دی
ژنده چو تشلیخ در کیسیان.
ابوالعباس ( از صحاح الفرس ).
چو گل گرچه او ژنده پیراهن است ولی بوی او از دگر گلشن است.
منجیک ( از شعوری ).
تا پای نهند بر سر حرّان با کون فراخ گنده و ژنده.
عسجدی.
گر کسی دیبا پوشد تو چرا نازی چون خود اندر سَلَب ژنده خلقانی.
ناصرخسرو.
مردمان بر تو بخندند ای برادر بی گمان چون پلاس و ژنده را سازی به دیبا آستر.
ناصرخسرو.
دید وقتی یکی پراکنده زنده ای زیر جامه ژنده.
سنائی.
سیه گلیم خری ژنده جل و پشماکندکه ژندگیش نه درپی پذیرد و نه رفو.
سوزنی.
زو دلم چون مرقع صوفی است پاره بر پاره ژنده بر ژنده.
سوزنی.
جز به نظم سخن کجا یابی آگهی از درست و ژنده من.
سوزنی ( از جهانگیری ).
آسمان را بجای دلق کبودژنده ای تازه تر ندوخته اند.
خاقانی.
یا دلم ده باز تا چند از بلایا نه یاری ژنده کفشی ده مرا.
عطار ( از رشیدی ).
نقل است که روزی بر لب دجله نشسته بود و خرقه ژنده خود پاره میدوخت ، سوزنش در دریا افتاد. کسی از او پرسید که ملکی چنان از دست بدادی چه یافتی ؟ اشاره کرد به دریا که سوزنم بازدهید. هزار ماهی از دریا برآمد هر یکی سوزنی زرّین به دهان گرفته. ( تذکرةالاولیاء ). چونکه بازش کرد آن که میگریخت
صدهزارش ژنده اندر ره بریخت.
مولوی.
یک فقیهی ژنده ها برچیده بوددر عمامه خویش درپیچیده بود.
مولوی.
زان عمامه زفت نابایست اوماند یک گز ژنده اندر دست او.
مولوی.
ظاهر درویشی جامه ژنده است و موی سترده. ( گلستان ).بیشتر بخوانید ...