ژغژغ دندان او دل می شکست
جان شیران سیه میشد ز دست.
مولوی.
|| صدا و آواز برهم خوردن گردکان و بادام و امثال آنها وقتی که در جوال یا جائی دیگر بریزند و برهم خورد. ( برهان ) : گر دهد خود کی دهد آن پرحیل
جوز پوسیده ست و گفتار دغل
ژغژغ آن مغز و عقلت را برد
صدهزاران عقل را یک نشمرد.
مولوی.
گرنه خوش آوازی مغزی بودژغژغ آواز قشری که شنود.
مولوی.
ژغژغ آن زان تحمل می کنی تا که خاموشانه بر مغزی زنی.
مولوی.
چون بادامها را در کف جمع کنی و بجنبانی بانگی و ژغژغی می کند. ( بهاءالدین ولد ).