چو آمد بنزدیک آن ژرف چاه
یکایک نگون شد سر و تخت شاه .
فردوسی.
گهی چاه ژرف و گهی بندگی به ذل و به خواری سرافکندگی.
فردوسی.
که بیچاره بیژن در آن ژرف چاه نبیند شب و روز و خورشید و ماه.
فردوسی.
کسی کو بره برکند ژرف چاه سزد گر کند خویشتن را نگاه.
فردوسی.
بر آن رای واژونه دیو نژندیکی ژرف چاهی بره بر بکند.
فردوسی.
پس ابلیس واژونه این ژرف چاه به خاشاک پوشید و بسپرد راه.
فردوسی.
وزان پس بپرسید فرخنده شاه از آن ژرف دریا و تاریک چاه.
فردوسی.
یکی ژرف دریاست بن ناپدیددر گنج رازش ندارد کلید.
فردوسی.
تو نشنیده ای داستان پلنگ بدان ژرف دریا که زد با نهنگ.
فردوسی.
ز شهر برهمن به جائی رسیدیکی بیکران ژرف دریا بدید.
فردوسی.
سوی ژرف دریا همی راندندجهان آفرین را همی خواندند.
فردوسی.
چو چشمه بر ژرف دریا بری به دیوانگی ماند این داوری.
فردوسی.
ز پستی بیامد به کوهی رسیدیکی بیکران ژرف دریا بدید.
فردوسی.
بباید گذشتن به دریای ژرف اگر خوش بود روز اگر باد و برف.
فردوسی.
سپهدار چون پیش لشکر کشیدیکی ژرف دریای بی بن بدید.
فردوسی.
که از مرغ آن کشته نشناختندبه گرداب ژرف اندر انداختند.
فردوسی.
بویژه دلیری چو من روز جنگ که از ژرف دریا برآرم نهنگ.
فردوسی.
چو بگذشت از آن آب جائی رسیدکه آمد یکی ژرف دریا پدید.
فردوسی.
سوی ژرف دریا بیامد به جنگ که بر خشک بر بود ره بادرنگ.
فردوسی.
فریدون چو بشنید شد خشمناک از آن ژرف دریا نیامدش باک.
فردوسی.
اگر سلم در ژرف دریا شودبیشتر بخوانید ...