ژاژخائی

لغت نامه دهخدا

ژاژخائی. ( حامص مرکب ) علک خائی. برغست خائی. بیهوده گوئی. لک درائی. هرزه درائی. ژاژدرائی. یاوه سرائی. یافه سرائی. هرزه سرائی.هرزه لائی. حرف مفت زنی. خام درائی. ول گوئی :
خیره روئی ز تیره رائی به
بیزبانی ز ژاژخائی به.
سنائی.
هر سخن را به جایگاه نهد
نکند ژاژخائی برخیر.
سوزنی.
جان کنند از ژاژخائی تا به گرد من رسند
کی رسد سیرالثوانی در نجیب ساربان.
خاقانی.
ز ژاژخائی هر ابلهی نرنجم از آنک
هنوز در عدم است آنکه همقران من است.
خاقانی.
حاسد ز قبول این روائی
دور از من و تو به ژاژخائی.
نظامی.
ژاژخائی میکند با ما رقیب
ما چه غم داریم گو میخای ژاژ.
؟ ( از محمودنامه از آنندراج ).

پیشنهاد کاربران

بپرس