چیره گردیدن

لغت نامه دهخدا

چیره گردیدن. [ رَ / رِگ َ دی دَ ] ( مص مرکب ) مسلط شدن. غلبه یافتن. فائق آمدن. چیره شدن. اِغرنداء. ( منتهی الارب ) :
وگر چیره گردد هوا بر خرد
خردمندت از مردمان نشمرد.
فردوسی.
گرت چیره گردد بر ایشان زبان
گذشتی ز تیمار و رستی ز جان.
فردوسی.
که گر برخرد چیره گردد هوا
نیابد ز چنگ هوا کس رها.
فردوسی.
چو بر دل چیره گردد مهر جانان
به ازدوری نباشد هیچ درمان.
( ویس و رامین ).
چون مرد افتد با خردی تمام ، و قوت خشم و قوت آرزو بر وی چیره گردند قوت خرد منهزم گردد و بگریزد و ناچار آن کس در غلط افتد. ( تاریخ بیهقی ).
چو بر تن چیره گردد دردمندی
فرودآید سهی سرو از بلندی.
نظامی.
کاشتران قربان همی کردند تا
چیره گردد تیغشان بر مصطفی.
مولوی.
عماً قریب لشکر مغول بر ملک بغداد چیره گردند. ( رشیدی ). داد ستمدیدگان بدهد تا ستم کنندگان چیره نگردند. ( مجالس سعدی ص 21 ).

فرهنگ فارسی

مسلط شدن . غلبه یافتن . فاتح آمدن .

پیشنهاد کاربران

استیلاء. [ اِ ] ( ع مص ) استیلا. دست یافتن. ( زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) ( تفلیسی ) . غالب آمدن. غالب شدن. ( غیاث ) . غلبه. تمام دست یافتن بر چیزی. ( منتهی الارب ) . زبردست شدن بر. زبردستی. چیرگی. چیره شدن بر. برتری. استحواذ : و ما شش تن ماندیم مهتران در سخن آمدند و زمانی نومیدی نمودند از امیر و از استیلای این دو سیاه. ( تاریخ بیهقی ص 220 ) . بناء کارها بقوت ذات و استیلاء اعوان نیست. ( کلیله و دمنه ) . خردمندان در حال قوت او و استیلا. . . از جنگ عزلت گرفته اند. ( کلیله و دمنه ) . عاجزتر ملوک آنست که. . . چون. . . خصم استیلا یافت نزدیکان خود را متهم گرداند. ( کلیله و دمنه ) . هرکه درگاه ملوک لازم گیرد. . . وحرص فریبنده را عقل رهنمای استیلا ندهد. . . هرآینه مراد خویش او را استقبال واجب بیند. ( کلیله و دمنه ) .
...
[مشاهده متن کامل]

تا نمیرم من تو این پیدا مکن
دعوی شاهی و استیلا مکن.

بپرس