کجا گوهری چیره شد زین چهار
یکی آخشیجش بر او برگمار.
بوشکور.
چو چیره شدی بی گنه خون مریزمکن با جهانداریزدان ستیز.
فردوسی.
و گر بیم دارد به دل یک زمان شود چیره رای و دل بدگمان.
فردوسی.
چو تخت عرب بر عجم چیره شدهمی بخت ساسانیان تیره شد.
فردوسی.
ما می ترسیم که اینجا خللی بزرگ افتد. چون لشکر در گفتگو آمد مخالفان چیره شوند نباید که کار بجای بد رسد. ( تاریخ بیهقی ص 589 ). دشمن سخت چیره شد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352 ).چو چیره شوی خون دشمن مریز
مکن خیره با زیردستان ستیز.
اسدی.
رسانید مژده به شاه دلیرکه بر اژدها چیره شد نره شیر.
اسدی.
قومی که تا نیافت از ایشان خرد نصیب هرگزنشد سپاه هدی چیره بر ضلال.
ناصرخسرو.
غزال چشم نگاری که بر شکار دلم شده ست چیره تر از شیر بر شکار غزال.
سوزنی.
نزدیک بود چشم زخمی رسد و کفار چیره شوند. ( ترجمه تاریخ یمینی ). تاج الملوک را در لشکر سلطان هیچ آفریده بگوی نتوانستی چیره شد. ( تاریخ طبرستان ).دشمن از آن گل که فسون خوان بداد
ترس بر او چیره شد و جان بداد.
نظامی.
یا منم دیوانه و خیره شده دیو بر من غالب و چیره شده.
مولوی.
- برکسی یا چیزی چیره شدن ؛ بر او دست یافتن بر کسی یا چیزی غلبه کردن. بر او مستولی شدن : چنین گفت افراسیاب آن زمان
که بر جنگیان چیره شد بدگمان.
فردوسی.
چو بخت عرب بر عجم چیره شدهمی بخت ساسانیان تیره شد.
فردوسی.
- چیره شدن بر کسی یا چیزی ؛ دست یافتن بر او. مستولی شدن بر کسی یا چیزی. فائق آمدن بر... استحواذ. سلطه. استیلاء. اجهاض ؛ چیره شدن بر کسی برای تخلیص دیگری. تدویخ ؛ چیره شدن بر بلاد و دست یافتن بر اهل آن. تهقم ؛ چیره شدن بر کسی. جهض ؛ چیره شدن بر کسی برای تخلیص دیگری. دوخ ؛ چیره شدن بر بلاد و دست یافتن بر اهل آن. فتی ؛ چیره شدن بر کسی در جوانمردی. فخر؛ چیره شدن بر کسی در مفاخرت. ( منتهی الارب ). ( یادداشت مؤلف ) : بیشتر بخوانید ...