بشد مرد بیدار چیره زبان
بنزدیک سالار هاماوران.
فردوسی.
بجستند زآن انجمن هردوان یکی پاکدل مرد چیره زبان.
فردوسی.
چنان چون ببایست چیره زبان جهاندیده و گرد و روشن روان.
فردوسی.
کزین مرد چینی چیره زبان فتاده ستم از دین خود در گمان.
فردوسی.
گفت که مسعودسعد شاعر چیره زبان دیدی عدلی که خلق یاد ندارد چنان.
مسعودسعد.
- چیره زبان بودن ؛ فصیح و بلیغ بودن. زبان آور و سخندان بودن : که بسیاردان بود و چیره زبان
هشیوار و بینادل و بدگمان.
فردوسی.