بلاغت نگه داشتندی و خط
کسی کو بدی چیره بر یک نقط.
فردوسی.
از ایرانیان شاد شد شهریارکه چیره بدند اندر آن کارزار.
فردوسی.
آخر چیره نبود جز که خداوند حق آخر بیگانه را دست نبد بر عجم.
منوچهری.
- بر کسی یا چیزی چیره بودن ؛ مسلط بودن بر کسی یا چیزی : دل من پرآزار از آن بدسگال
نبد دست من چیره بر بدهمال.
ابوشکور.
شاعر که مدح گوی چنین مهتری بودبر طبع چیره باشد و بر شعر کامگار.
فرخی.