چو دشمن به جنگ تو یازید چنگ
شود چیر اگر سستی آری به جنگ.
اسدی.
گر شودچیر و تاج برداردوز ولایت خراج بردارد.
نظامی.
چو روزی چند بر وی رنج شد چیرتن از جان سیر شد جان از جهان سیر.
نظامی.
به آخر چون شود دیوانگی چیرگریزد مرد ازو چون آهو از شیر.
نظامی.
- بر کسی یا چیزی چیر شدن ؛ بر کسی یا چیزی مسلط شدن. فایق آمدن بر کسی یا چیزی : چو بر هوش میخواره می چیر شد
سران را سر از خرمی سیر شد.
اسدی.
طغانشاه سخن بر ملک شد چیرقراخان قلم را داد شمشیر.
نظامی.
گوزن ماده میکوشید باشیربرو هم شیر نر شد عاقبت چیر.
نظامی.
چو بر عقل دانا شود عشق چیرهمان پنجه آهنین است و شیر.
سعدی ( بوستان ).
- دست چیر شدن ؛ توانا شدن. مسلط آمدن : توان گفت بد با زبان دلیر
زبان چیره گردد چو شد دست چیر.
اسدی.