چون پند فرومایه سوی چوزه گراید
شاهین ستنبه به تذروان کند آهنگ.
جلاب بخاری.
بگیرم آنگه و پرش یکان یکان بکنم چو پر چوزه اندر ربوده گرسنه خاد.
سوزنی.
در پناه پهلوان کبک و تذرو آردبرون چوزگان دانه چین ازبیضه شاهین و باز.
سوزنی.
شعر من جز در مدیح او نباشد لاجرم فرش عز از قیروان تا قیروان می افکند
دانی از مرغان کدامین بگسلاند نسل خویش
آنکه چوزه از برون آشیان می افکند.
عمادی شهریاری.
جره بازت که شکاری فکنست جیره اش چوزه هر بیوه زنست.
جامی.
چوزه. [ زَ / زِ ] ( اِ ) غوزه پنبه را گویند. ( یادداشت مؤلف ). کشکله ؛ چوزه پنبه بود که از او پنبه بیرون کنند. ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ). || رخنهای کمردوک را نیز گویند که در وقت پنبه رشتن ریسمان چرخ را در آن اندازند. ( برهان ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ). شکاف کمردوک که ریسمان در آن افتد وقت رشتن. ( فرهنگ نظام ). به این معنی چوزه دوک نیز گویند. ( انجمن آرا ).
چوزه. [ زَ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان دودانگه بخش ضیأآباد شهرستان قزوین. 545 تن سکنه دارد. از چشمه و رودخانه محلی آبیاری میشود.محصولش غلات است. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1 ).