از شوق تو خون در دل گل میجوشد
شمع از هوست به سوختن میکوشد
از عکس گل روی تو دایم چون گل
آئینه لباس چهره ای میپوشد.
سلیم ( از آنندراج ).
چهره ای شد ز می و دید در آئینه و گفت بَه ْ چه زیباست ببینید همین رنگ به گل.
زکی ندیم ( آنندراج ).
چهره را چهره ای از خون جگر ساخته ام همچو زخم این لب پرخنده ام از شادی نیست.
مخصوص کاشی ( از آنندراج ).