ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا.
لبیبی ( از فرهنگ اسدی ).
بمردن به آب اندرون چنگلوک به از رستگاری به نیروی غوک.
عنصری ( از فرهنگ اسدی ).
چنگلوک و چفته شکل و بی ادب سوی او می غیژ و او را می طلب.
مولوی ( از جهانگیری ).
چنگلوکم چون جنین اندر رحم نُه مهه گشتم شد این نقلان مهم.
مولوی.
|| شخصی که در هنگام نشستن و برخاستن دست بر پشت کسی نهد و به امداد دیگری برخیزد. ( جهانگیری ) ( برهان ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). کسی که در نشستن و برخاستن محتاج به امدادو معاونت دیگری بود. || شخص فالج و مفلوج. ( ناظم الاطباء ). چنگول. چارچنگولی. دست و پای بهم پیچیده. چهارچنگولی.