با فراخی است ولیکن بستم تنگ زید
آنچنان شد که چنو هیچ ختنبر نبود.
ابوالعباس.
چنو نه هست و نه بود و نه نیز خواهد بودفراق او متواتر هوای او سرمد.
منجیک.
کجا شد شه ترک افراسیاب که دیگر چنو کس نبیند بخواب.
فردوسی.
نخواهم که باشد چنو شهریاراگر چند بی شاه شد روزگار
که او را بسی داوری در سر است
همان رای با لشکر دیگراست.
فردوسی.
بدو گفت پیران که شیر ژیان نه درنده گرگ و نه ببر بیان
نباشد چنو در صف کارزار
کجا گیو تنها بد ای شهریار.
فردوسی.
چه گوئی کز همه حران چنو بوده ست کس نیزانه هست اکنون و نه باشد و نه بوده ست هرگیزا
بگاه خشم او گوهر شود همرنگ شونیزا
چنو خشنود باشد من کنم ز انفاس قرمیزا.
بهرامی سرخسی.
چنو جواد ندیده ست روز بزم زمان چنو سوارندیده ست روز رزم زمین.
فرخی.
ندیده ست هرگز چنو هیچ زائرعطابخشی آزاده ای زرفشانی.
فرخی.
ای همچو پک پلید و چنو دیده ها برون مانند آنکسی که مر او را کنی خبک.
لبیبی.
نه هرکه قصد بزرگی کند چنو باشدنه هرکه کان کند او را به گوهر آید کان.
عنصری.
گر چنو زر صیرفی بودی و بزازی یکی دیبه و دینار نه مقراض دیدی و نه گاز.
منوچهری.
میر باید که چنو را دو ملکزاده بودایزدش فر و شکوه ملکی داده بود.
منوچهری.
من که بوالفضلم پس از مرگ سلطان مسعود و امیر مردانشاه رضی اﷲ عنهما آن نسخت دیدم. بتعجب ماندم که خود کس تواند ساخت چنو. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 535 ). سلطان مسعود پادشاهی بزرگ است و در اسلام چنو دیگر نیست و اگر این لشکر او را از بی تدبیری و بی سالاری چنین حال افتاد سالاران و لشکربسیار دارد و ما را بدانچه افتاده غره نباید شد و رسولی باید فرستاد. ( تاریخ بیهقی ص 498 ). کتابی دیدم بخط استاد ابوریحان و او مردی بود در ادب و فضل و هندسه و فلسفه که در عصر چنو دیگر نبود و بگزاف چیزی ننوشتی. ( تاریخ بیهقی ص 681 ).بیشتر بخوانید ...