چندن. [ چ َ دَ ] ( اِ ) صندل باشد. ( لغت فرس ) ( جهانگیری ) ( برهان ) ( آنندراج ) ( اوبهی ) ( غیاث اللغات ) ( منتهی الارب ) ( انجمن آرا ). و بعضی گویند چوبی است خوشبوی بغیر از صندل و آن چوب در ولایتی میشود که آن ولایت را زره میگویند. ( برهان ). چوبی است خوشبوی که بتازیش صندل خوانند. و از امیر زین الدین هروی ملک الشعرای بنگاله چنان تسامع است که چوبی است خوشبوی ورای صندل. زره نام ولایتی است «چندن » آنجا میشود. ( شرفنامه منیری ).چندن ، صندل بود. ( حواشی برهان ). صندل. و آن درختی است خوشبوی. ( یادداشت مؤلف ). بمعنی چندل باشد که بصندل مشهور است و چوبی است رنگین و خوشبوی و گویند ماربدان درخت مایل است و بدان پیچد. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). چوبی است خوشبوی و این مشترک باشد در هندی و فارسی و صندل معرب همین است. ( غیاث اللغات ). در سنت پارسیان اورواسنا را چوب صندل دانسته اند و صندل در ادبیات فارسی چندن هم گفته شده است. اما کلمه سوخر درجائی بنظر نگارنده نیامده که از لغات فارسی ضبط شده باشد، لابد این لغت هندی سوخد میباشد که بمعنی چوب صندل و در هند هنوز مصطلح است. ( پورداود خرده اوستا ص 139 و 142 ) :
بهشت آئین سرائی را بپرداخت
ز هرگونه در او تمثالها ساخت
ز عود و چندن او راآستانه
درش سیمین و زرین بالکانه.رودکی.
بسان چندن سوهان زده بر لوح پیروزه
بکردار عبیر بیخته بر تخته دیبا.فرخی.
به سقفش اندر عود سپید و چندن سرخ
به خاکش اندر مشک سیاه و عنبرتر.فرخی.
هم زره روم سوی چین رو و برگیر
از چمن چین بچین نهاله چندن.فرخی.
اگر چوب عود است و کافور و چندن
از آنست کش چوب تخت است و منبر.عنصری.
مرا در زیر ران اندر کُمیتی
کشنده نی و سرکش نی و توسن
عنان بر گردن سرخش فکنده
چو دو مار سیه بر شاخ چندن.منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 86 ).
بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندان که توان ز عود و از چندن.عسجدی.
چه پرسی چند گوئی چیست حکمت
نه مشکست و نه کافور و نه چندن.ناصرخسرو.
و آمیخته شد بفر فروردین
با چندن سوده آب چون سوزن.ناصرخسرو.
بسوخته بر سرکه و نمک مکن که ترا
گلاب شاید و کافور سازد و چندن.بیشتر بخوانید ...