بهشت آئین سرائی را بپرداخت
ز هرگونه در او تمثالها ساخت
ز عود و چندن او راآستانه
درش سیمین و زرین بالکانه.
رودکی.
بسان چندن سوهان زده بر لوح پیروزه بکردار عبیر بیخته بر تخته دیبا.
فرخی.
به سقفش اندر عود سپید و چندن سرخ به خاکش اندر مشک سیاه و عنبرتر.
فرخی.
هم زره روم سوی چین رو و برگیراز چمن چین بچین نهاله چندن.
فرخی.
اگر چوب عود است و کافور و چندن از آنست کش چوب تخت است و منبر.
عنصری.
مرا در زیر ران اندر کُمیتی کشنده نی و سرکش نی و توسن
عنان بر گردن سرخش فکنده
چو دو مار سیه بر شاخ چندن.
منوچهری ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 86 ).
بفروز و بسوز پیش خویش امشب چندان که توان ز عود و از چندن.
عسجدی.
چه پرسی چند گوئی چیست حکمت نه مشکست و نه کافور و نه چندن.
ناصرخسرو.
و آمیخته شد بفر فروردین با چندن سوده آب چون سوزن.
ناصرخسرو.
بسوخته بر سرکه و نمک مکن که ترا گلاب شاید و کافور سازد و چندن.بیشتر بخوانید ...