مرا دلیست بکفر آشنا که چندین بار
بکعبه بردم و بازش برهمن آوردم.
پادشاه دین دار از این سخن برآشفت آستینها برمالید و گفت : که میتواند جواب این کافر رساند. از امرای عظام افضل خان که بحاضر جوابی موصوف بود پیش آمد و گفت : اگر حکم شود شعر استاد راجواب گویم. پادشاه اشارت کرد افضل خان این شعر حضرت شیخ را بخواند:
خر عیسی اگر بمکه رود
چون بیاید هنوز خر باشد.
پادشاه بشگفت و افضل خان را انعام ها فرمود و شاهزاده را منع کرد که بار دیگر چنین مزخرفات را به حضور نیاورد و چندربهان را از غسلخانه بیرون کردند. وی بعد از قتل داراشکوه ترک خدمت کرد و بشهر بنارس رفت و در آنجا براه و رسم خویش مشغول بود تا آنکه فی شهور سنه الف و ثلث و سبعین در آتشکده فنا خاکستر گردید، این غزل از اوست :
کنم ز ساده دلی بند دیده مژگان را
بمشت خس نتوان بست راه طوفان را
جگرفشان شده ام باز جای آن دارد
که لاله زار کنم دامن و گریبان را
همیشه زلف تو را اضطراب در کار است
چگونه جمع کند خاطر پریشان را
شبی خیال تو آمد بخواب و آسودیم
دگر ز هم نگشادیم چشم گریان را
برهمن از تو سخن بی دلیل میخواهم
که اعتبار نباشد دلیل و برهان را.
( تذکره مرآةالخیال ص 139 ).