هست بر لک لک ز چندان و بقم منقار و پا
پس چرا شد آبنوسی هر دو پا لک لک بچه.
سوزنی ( از فرهنگ رشیدی ).
رجوع به چندل و چندن و صندل شود.چندان. [ چ َ ] ( ق مرکب )مقداری باشد مجهول و غیرمعین. ( برهان ). مقدار نامعین و نامعلوم. ( ناظم الاطباء ). || گاهی بجای لفظ آنقدر استعمال میکنند. ( از برهان ). آن مقدار. ( رشیدی ). بمعنی آن مقدار است ، همانطوریکه «چندین » بمعنی این مقدار میباشد. ( از انجمن آرا ). بمعنی آن مقدار. ( آنندراج ). آنقدر و این قدر و هر قدر و چه قدر و هر چه و قدری. ( از ناظم الاطباء ). بدانقدر. بدان حد. به آن اندازه. آنقدر. آنهمه. بدان مقدار :
شادیت باد چندان کاندر جهان فراخا
توبا نشاط و راحت با رنج و درد اعدا.
دقیقی.
بچندان فروغ و بچندان چراغ بیاراسته چون به نوروز باغ.
فردوسی.
چنان لشکر گشن و چندان سوارسراسیمه گشتند از کارزار.
فردوسی.
ابر سام یل باد چندان درودکه آرد همی ابر باران فرود.
فردوسی.
ور آنجای تاریک چندان سخن شنیدم که هرگز نیاید به بن.
فردوسی.
که دانست کز تو مرا دید بایدبچندان وفا اینهمه بیوفایی.
فرخی.
چو غرواثه ریشی بسرخی و چندان که ده ماله از ده یکش بست شاید.
لبیبی.
گر با تو برد باری چندان نکردمی من در خدمتم نکردی چندین تو خوارکاری.
منوچهری.
آن روز که او جوشن خرپشته بپوشدچندان بزند نیزه که نیزه بخروشد.
منوچهری.
قوتش چندان و آنگه خردش چندان که در او عاجز گردند خردمندان.
منوچهری.
چندان نقد و غلام و جامه و نثار آوردند که تا مانند آن هیچ وزیری را ندیده بودند. ( تاریخ بیهقی ). میان دو نمازچندان رنج دید که جز سنگ خاره بمثل آن طاقت ندارد. ( تاریخ بیهقی ). چندان غلام و زر و سیم و نعمت هیچ او را سود نداشت. ( تاریخ بیهقی ). چندان مردم بنظاره ایستاده که اندازه نبود. ( تاریخ بیهقی ).ببخشیدشان هدیه چندان ز گنج
کزان ماند دریا و کشتی برنج.
اسدی.
بیشتر بخوانید ...