خود فلک خواهد تا چنبر این کوس شود
تا صداش از جبل الرحمه بطحا شنوند.
خاقانی.
و رجوع به چنبر چرخ و چنبر دف و چنبر دهل و چنبر غربال و چنبر فلک شود. || به معنی حلقه هم آمده است. ( برهان ) ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ) ( از غیاث ). حلقه. ( ناظم الاطباء ). مطلق حلقه و هر چیز حلقه مانند : به کشتی همی بند و افسون کنی
که تا چنبر از یال بیرون کنی.
فردوسی.
ز بس پیچ و چین است و خم زلف دلبرگهی همچو چوگان شود گاه چنبر.
فرخی.
چو چنبرهای یاقوتین بروز باد گلبنهاجهنده بلبل و صلصل چو بازیگر به چنبرها.
منوچهری.
یکی خانه دیدم ز سنگ سیاه گذرگاه او تنگ چون چنبری.
منوچهری.
ز بیم چنبر این لاجوردی همی بیرون جهم هزمان ز چنبر.
ناصرخسرو.
گاه در گردنش دستم همچو چنبر حلقه شدگاه باز آن حلقه های زلف چون چنبر گرفت.
مسعودسعد.
آب نمانده در آن دو رنگین سوسن تاب نمانده در آن دو مشکین چنبر.
مسعودسعد.
بر وفای دل من ناله برآرید چنانک چنبر این فلک شعبده گر بگشایید.
خاقانی.
|| هلال. ( صراح ) ( منتهی الارب ). کمان. کمانی. نیم دایره : این چنبر گردنده بدین گوی مدور
چون سرو سهی قد مرا کرد چو چنبر.
ناصرخسرو.
شیر غران بودم اکنون روبهم سرو بستان بودم اکنون چنبرم.
ناصرخسرو.
اندر رکوع خم ندهد پای و پشتشان لیکن به پیش میر به کردار چنبرند.
ناصرخسرو.
رویم چو گل زرد شد از درد جهالت وین سرو به ناوقت بخمید چو چنبر.
ناصرخسرو.
|| قلاده و گردن بند. ( ناظم الاطباء ). طوق یا حلقه مانندی که در گردن اندازند : بیشتر بخوانید ...